مجله نوجوان 04 صفحه 21
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 04 صفحه 21

خاکستری ماه افتاده بود روی سینه ات و جان کبودت را آن موقع دیدم. از شقیقههایت هنوز خون می آمد و بازوهایت لاغر شده بودند. آن شب ماه کامل بود. رد شدی، لبخند زدی، گل و لای رودخانه میان نافت را گرفته بودند اما شقیقههایت؛ هنوز از آنها خون می آمد، انگار هیچ کس سرت را نبسته بود که ردی از خونت در رودخانه جا بماند. گریه ام گرفت و برایت در رودخانه بانداژ سفید و بلندی رها کردم تا به تو برسد. تموز، دریای احمر خبری برایت ندارم، جز این که دکترهای معالج جنرال گفتهاند دچار بیماری روانی شده است که مدام می خندد، دو روز و دو شب خندیده است، بعد او را آن قدر زده اند تا خنده اش بند بیاید. اینها را در روزنامهها خواندم. تلویزیون محاکمه اش را نشان می داد. می دانی یک دفعه حین محاکمه اش خنده اش می گیرد؟ آن هم چه خندههایی! چشمهایش تر می شوند و صورتش سرخ می شود و در خندههایش حرف می زند و می گوید، قبل ازانداختن جسدها به رودخانه، دو طرف شقیقهها را سوراخ کرده است. برای ماهیها، گفته است ماهیها هم حق دارند مغز سر تو را پوک کنند. پنج ماه است که تو را ندیده ام. دیشب در هتل بودن که تلفن زنگ زد. تلفن را برداشتم آن طرف خط هیچ جوابی نمی آمد. صدایت کردم. هیچ کس جوابی نداد. صدای دریا و موجها هر لحظه بیشتر می شد. بلندتر صدایت کردم. شاید می خواستی جواب بدهی، صدای دریا نمی گذاشت نمی خواستم گوشی را بگذارم اما صدای موجها و مرغان دریایی درهم پیچیده بود. تا صبح بیدار ماندم. شاید تلفن زنگ بزند و تو آن طرف خط باشی و جایت را بگویی اما جز صدای پرندهها و موجهایی که به ساحل می آمدند هیچ صدایی نمی آمد. ماه مارس، یک جای نامعلوم در اقیانوس این جا نمی دانم کجای دنیا است که برایت نامه می نویسم. از سواحل استرالیا دورتر رفته­ایم و من فکر می­کنم به انتهای نقشه جغرافیا رسیده­ایم. یک ماه است که با این کشتی از کراچی راه افتاده ایم. هر روز باران می بارد، گاهی وقتها تا صبح زیر باران می ایستم و به رعد و برقهای آسمان نگاه می کنم. پنج ماه بعد از آخرین خبرت من هم مثل تو گم شدم. کجای دنیا نمی دانم. در این پنچ ماه از هر جای دنیا، از اقیانوسها گرفته تا فرودگاهها برایت نامه نوشتم و یک یک نامهها را به هرجایی که جنرال گفت، پست می کردم. نمی دانم چه بر سرت آمده است. حتماً اول مغز سرت را ماهیها خوردهاند بعد که خالی شده میانش را آب گرفته است و خانه ماهیها شده که از سوراخ شقیقههایت می آیند و می روند. اصلاً جنرال طوری حرف می­زند که من فکر می­کنم جسدها را سوزانده بعد خاکستر را روی آبهای جهان ریخته است. این بار می گوید جسدها را به دریای کارائیب برده است. ژوئن، دریای کارائیب این جنرال کم کم دیوانه ام می کند. هر وقت تلویزیون را روشن می کنم محاکمه او را نشان می دهد. پیرتر از قبل شده است و موهای شقیقههایش سفید شده. همچنان می خندد. دستش را بالا می برد تا دستور بدهد اما خنده امانش نمی دهد. موهایش تا روی گوشهایش آمده و محاکمه اش تمامی ندارد. آخرین رختهایی که بر تنت دیدهاند یک بنارسی آبی بوده که گلهای سرخ ریز داشته است اما من تو را برهنه دیده ام که از گل و لای رودخانه دانوب پوشیده شده بودی با جلبکهایی که نمی دانم از کجای دنیا چسبیده بودند لا به لای موهایت. دیگر همین روزها تو را پیدا می کنم. شاید دانوب یا دریای کابل. ماه باران، رودخانه آمازون همین قبیله به من گفتند ما را از آب گرفتند. من باور نکردم. آنها دروغ گفتند که هر دویتان شناور روی آب بودید مثل چوبهای جادو. دست در گردن همانداخته بودید و صورت تان را هم طرف هم کرده بودید؛ مثل این که تمام راه را با هم حرف می زدید. سرخ پوستها از دور که ما را می­بینند می ترسند و بعد فکر می کنند ما چوبهای جادو هستیم که هر سال همین موقع با آب بالا می آیند، اما بعد که نزدیک شده بودیم، ما را به شکل آدم دیده بودند. رئیس قبیله گفته بود کار چوبهای جادو همین است؛ قادرند هر لحظه شکل شان را عوض کنند. آن روز که از آمازون برآمدیم، پنج روز می شد که باران نیامده بود. نمی دانم تو یادت هست یا نه؟! از همان قبیله شنیدم که جسدهای هردویمان کبود بوده است. می گفتند شاید گله اسبهای وحشی که از رودها می گذرند جسدهایتان را کبود کرده است. به آنها از جنرال چیزی نگفتم، آنها جنرال را نمی شناسند. بعدها از همان شبی که ما را از آب گرفته بودند حرف زدند. گردنبندهایشان را نشان مان دادند. از گردنبند تو هم خوششان آمده بود. گفتم ساخت آن طرف دنیا است. گردنبندهای خودشان شکل استخوان بود و من فکر می کنم یک شب یکی شان از کشیدگی انگشتهای تو خوشش آمده و استخوان انگشتهای تو را گردنبند درست کرده و به گردنش آویخته است. ماه حوت، دریاب کابل جنگ تمام شده است. آنهایی که کنار دریا، خانه دارند هر وقت که رختهایشان را برای شستن کنار آب می آورند هر دویمان را می بینند و آدمهایی که هر شب به صدای موجهای دریا گوش می دهند زمزمههایمان را می شنوند. با این که پیدا شده ایم اما جنرال ما را کشته است و یک جای نامعلومانداخته است که خودش هم یادش نمی آید. 1-کراوات 2-دستار

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 04صفحه 21