مجله نوجوان 04 صفحه 20
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 04 صفحه 20

جنرال دو روز و دو شب خندید! غلامرضا ابراهیمی- افغانستان اگوست، فرودگاه آتن پنج ماه بعد از آخرین خبرت مرده بودی. نمی دانم چند روز بعد از تو بود که مرا هم از آب گرفتند. اولین بار که خبرت را آوردند کنار رود ایستاده بودم و به آب نگاه می کردم، گفتند که تو را یک جای نامعلوم انداختهاند. باورم نشد، از جایم تکان نخوردم و آنقدر در آب خیره ماندم که حالا همه جا را شکل رودخانه می بینم و آدمهایی که در آن دست و پا می زنند و هر روز غرق می شوند. تا چند روز از جایم تکان نخوردم. آب رودخانه بالا آمده بود و من تا زانو در آب رفته بودم. وقتی تو را پیدا نکردم همه رودخانههای جهان را رفتم. از هلمند تا دانوب. تو پیدا نشدی، اما چشمها و انگشتهای کشیده ات، دستها و پاهایت همه جا را گرفته بودند. پنچ ماه است که به آبهای جهان خیره شده ام. حتی این جا که روی صندلی نشسته ام، آدمهایی را که به سمت در خروجی می روند، شکل رودخانه ای می بینم که با چمدانهای بزرگ و رنگ رنگشان در آب رودخانه می غلتند. تو در میان آنها نیستی. تو را از رختهایت می شناسم. بعد که پیدا نشدی، چمدان به دست فرودگاهها را گشتم. روی صندلیهای انتظار با چمدانم منتظر ماندم تا شماره پروازی گفته شود و من دسته چمدان را محکم بگیرم، تا جای دیگری بروم. درست همین حالا یادم می آید، بعد از این که در هلمند پیدا نشدی چند شب در همان جا ماندم. بعد به کراچی رفتم. حالا همه فرودگاههای جهان را می شناسم. از همان کراچی شروع شد. چمدانی پر از نکتایی و یک دانه لنگوته، شاید که برگردم. آبان- رود کارون دیگر نمی خواهم خبری از جنرال بشنوم، اما انگار خبرهایش در همه روزنامهها و ماهوارهها و شبکههای تلویزیونی پیچیده است. نمی دانم پاهایم باید به کجا بروند فقط می دانم تو هنوز پیدا نشدی. می ترسم زیبایی ات را فراموش کرده باشم. جنگ تمام شده اما تا ابد از یادم نمی رود، نه جنرال و نه سربازهایش. خدا کند این نامه به دستت برسد. از وقتی که جنگ تمام شد تو را ندیدم تو در رودخانهها و آبهای جهان روان شدی و من بعد از آخرین خبرت از هلمند راه افتادم. سربازهایی که تو را گرفته بودند می گفتند به دستور جنرال تو را در آب انداختهاند، حتماً دیوانه شدهاند. همان شب که جنرال محاکمه می شد، تو را در هلمند دیدم. ماه افتاده بود روی شکمت. موجهای ریز و تند نمی گذاشتند صورتت را ببینم. موهایت را باز کرده بودی و آنها روی آب شناور شده بودند. نوامبر، سواحل شمال مدیترانه « جنرال همه اسیرانش را در رودخانهانداخته است.» روزنامه را می بندم. از صبح تا حالا از پلاژ بیرون نرفته ام. هر بار که به دریا نگاه می کنم زمزمه ترانههایت در گوشم می پیچد و من مدام به مدیترانه نگاه می کنم. روزنامهها نوشته بودند از جنرال نام رودخانه را پرسیده اند و او گفته است که همه آبهای جهان به هم راه دارند. هر روز صبح از آدمهایی که بر ساحل نشستهاند نشانی ات را می گیرم. نامت را به آنها می گویم و می گویم که از کجا آمده ای، می دانم که حرفم را نمی فهمند، سر تکان می دهند و لبخند می­زنند و یک جای نامعلومی را میان آبها نشانم می دهند. ببین باورت می شود! امروز روزنامهها نوشتهاند دیگر جنگ تمام شده است و جنرال محاکمه می شود. باید برگردم مدیترانه یا دانوب، حتی دارلینگ هم می تواند جای تو باشد. تو راهت را از میان ماهیها و جلبکها پیدا می کنی. دلم می خواهد ماهی شوم، نپرس خودت می دانی. حالا کم کم باورم می شود که جنرال دیوانه شده است، او گفته به ماهیها هم دستور داده است جسدهایی را که در آب میاندازند بجوند و بعد ذرات آنها را رها کنند تا در آبها حل شوند. می ترسم از این که جنرال راست گفته باشد و تو را در آبهای جهان حل کرده باشد. فوریه، ساحل رود دانوب دیگر از وقتی که چشمهایم در آب ماندهاند، تو را یافته ام. تو را لمس کرده ام حتی گوشوارههایت را هم در آب دیده ام. اما هیچ خبرنگاری حرفهایم را باور نمی کند. چند ساعت است که در آب خیره شده ام و چشمهایت را از پشت موجهای رودخانه، از بالای پل می بینم که به من زل زدهاند. از آخرین باری که تو را دیده ام پنج ماه می گذرد. تو از ولگا رد می شدی و تازه از اقیانوس آمده بودی. انگشتهای کشیده­ات از سرما کبود شده بودند. روزنامهها و خبرنگارها باز هم باور نمی کنند. مهم نیست این را برای خودت می نویسم. تو از ولگا رد می شدی، آن شب ماه کامل بود و نور

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 04صفحه 20