مجله نوجوان 87 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 87 صفحه 12

داستان خواهرِ آیرین نوشته وینا دلمار ترجمه : دلارام کارخیزان قصه ما در قرن نوزدهم اتفاق افتاده؛ سالی که مدارس تعطیل شدند؛ سالی که بیماری خشن و بی رحم ما را در شهرمان قرنطینه کرده بود. آن روزها من کودکی بیش نبودم. من و دوستانم درک درستی از آنچه در اطرافمان می گذشت نداشتیم. ما سوال هایی می پرسیدیم ولی بزرگ ترها هم به اندازه ما ترسیده بودند و سرگردان تر از ما ، قادر به پاسخ دادن نبودند. «فلج اطفال ، می تواند تو را بکشد یا برای همیشه فلج کند. به هیچ کس نزدیک نشوید و به هیچ چیزی که بچه های دیگر به آن دست زده اند ، دست نزنید.» این جمله تنها جمله ای بود که از بزرگ تر هایمان می شنیدیم و هر روز بارها و بارها تکرار می شد. ترس کاملا به ما مسلط شده بود ، طوری که بازی کردن و خندیدن را فراموش کرده بودیم. من شبهایی را به خاطر می آورم که در رختخوابم دراز کشیده بودم و منتظر ورود بیماری بودم. من هیچ چیز در مورد علایم بیماری نمی دانستم بنابراین شبها دعا می کردم و از خدا می خواستم که فردا صبح بتوانم دستها و پاهایم را حرکت بدهم. در جمع ما یک نفر بود که هیچ ترسی از «بلای ترسناک» نداشت . اسم او آیرین کرین بود. من هنوز می توانم چهره او را به خوبی در ذهنم ترسیم کنم. او دختربچه ای با موهای بور بود که همیشه می خندید و با ما شوخی می کرد. او گل سرسبد مدرسه بود که همه معلمها و بچه ها به خاطر شیطنتها و بانمکی اش دوستش داشتند. البته بچه بسیار باهوشی نبود ولی قبول کنید که همه گلها قرار نیست نابغه هم باشند! آیرین خواهری داشت که یک سال از خودش کوچک تر بود. مادر ، او را کارولین صدا می زد ولی بیرون از خانه ، همه خیلی ساده او را با نام خواهرِ آیرین می شناختند. برای او طبیعی بود که خواهر آیرین نامیده شود همان طور که برای گروه بی نام ما طبیعی بود که دوستان آیرین نامیده شویم. آیرین مرکز دنیای کوچک ما بود و ما همگی آدمهایی در حاشیه او بودیم؛ به خصوص خواهرِ آیرین که در مقابل درخشش او در جمع ما فقط پرتو رنگ پریده ای محسوب می شد که اغلب اصلا به چشم نمی آمد ، به جز یک بار. ما همیشه با آیرین هم عقیده بودیم ، آن یک بار هم وقتی بود که آیرین بلند بلند اعلام کرد که از فلج اطفال نمی ترسد. ما با شنیدن صدای او از حس ترسمان خجالت زده شدیم ولی ترس با ما بود و ما نمی توانستیم آن را فراموش کنیم. من به روشنی شبی که برای جشن تولد جینی اسمیت به خانه اش رفته بودیم را به خاطر می آورم. بزرگ ترها افسردگی و خمودگی ما را جدی گرفته بودند و با وجود تردیدهای فراوان بالاخره اجازه داد تا به مهمانی برویم. آنها از چند روز قبل از مهمانی همدیگر را دلداری می دادند. «این بچه ها یک گروه اند که هرروز همدیگر را می بینند ، پس اتفاقی نمی افتد.» آنها درست می گفتند ، همه ما جزو یک گروه بودیم و البته خواهرِ آیرین در جمع ما نبود چون او یک کلاس از ما عقب تر بود و اساسا جینی اسمیت نمی دانست که آیرین ، خواهری هم دارد. «مهم نیست» آیرین راست می گفت. «کارولین ، دل درد دارد؛ به علاوه او عادت دارد تنهایی سرخودش را گرم کند.» جشن تولد عالی بود. کیک ، خوراکی ها و تزئینات خانه با بازیهایی که بزرگ ترها تدارکش را دیده بودند انرژی فروخورده ما را آزاد کرد ولی از آنجایی که معمولا بعد از هر خوشی ، یک ناراحتی هست ، درست موقعی که داشتیم پالتوهای کوچکمان را می پوشیدیم تا خانه جینی را ترک کنیم ، زنگ تلفن به صدا درآمد. من هنوز جزئیات چهره مادر جینی را موقعی که با تلفن حرف می زد ، به یاد دارم. من هنوز می توانم وحشتی که در چشم هایش دویده بود را ببینم و اشکهایی که موقع قطع کردن تلفن در چشمهایش جمع شده بود ، او تلفن را قطع کرد و به طرف ما برگشت : «آیرین» صدای او به شدت می لرزید «مادر تو بود. خواهرت فلج اطفال گرفته ، تو نمی توانی به خانه بروی ، بلکه باید اینجا بمانی» سکوت ترسناکی حاکم شده بود. «برای ترسیدن از تو خیلی دیر شده بچه جان ، تو همه روز اینجا بوده ای.» ما بدون دست زدن به آیرین رفتیم. بعضی از ماها حتی با او حرف نزدیم. کابوس به ما رسیده بود و ما را لمس کرده بود و ما شرمنده از ترسهایمان نمی توانستیم باور کنیم که فردا صبح ممکن است مرده باشیم یا برای همیشه فلج شده باشیم. فکر می کنم آیرین پیش خانواده اسمیتها ماند. من به سرعت به خانه برگشتم و نامه ای برای پدرم نوشتم و در آن از او خواستم تا زود بیاید و من را با خودش به شهر دیگری ببرد. من نمی دانستم که فلج اطفال در همه جای کشور همه گیر شده است و هنوز نمی دانم که در آن نامه کودکانه که با دستهای لرزان نوشته شده بود ، چه چیزی نهفته بود که پدرم دو روز بعد ، من را از شهر بیرون برد و من با دلی پر از امید و قدردانی از پدرم شهر را ترک کردم در حالی که نمی دانستم وقتی به شهر کوچکمان برگردم ، 15 سال از ماجرا گذشته است. وقتی به شهر برگشتم مادر دختر کوچکی بودم. من برای دیدن خاطره های گذشته به شهر کودکیم بازگشتم. میزبان ، اتاق خانه اش را شبیه اتاق آخرین مهمانی تزیین کرده بود. «همان گروه قدیمی ، جینی اسمیت و ... را به یاد می آوری؟ خواهران نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 87صفحه 12