مجله نوجوان 87 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 87 صفحه 24

دوست قصه های کهن شهاب شفیعی مقدم هفت خوان رستم جنگ رستم با شاه مازندران قسمت هشتم مروری بر گذشته رستم برای نجات کاووس شاه و چندی تن از پهلوانان ایرانی که در چنگال دیو سپید اسیر بودند ، راهی مازندران شد. او برای رسیدن به شهر مازندران ، هفت خوان خطرناک را پشت سر گذاشت و سرانجام با راهنمایی پهلوانی به نام اولاد ، توانست مخفیگاه دیو سپید را بیابد و با شکست آن دیو پلید ، جادو و طلسم دیو را باطل کند و کاووس شاه و یارانش را از بند برهاند. کاووس شاه ، بعداز رهایی از زندان ، نامه ای به شاه مازندران نوشت و از او خواست تا خودش را تسلیم کند و مازندران را به کاووس بسپارد. اما شاه مازندران ، با گُستاخی تمام از فرمان کیکاووس سرپیچی کرد و به رُستم که فرستاده کاووس شاه بود گفت که به کاووس بگوید هرچه زودتر ، مازندران را ترک کند. وگرنه مجبور می شود با لشکری از دیوان بر آنان بتازد و کاووس شاه و سپاهش را نابود کند. و اینک ادامه ماجرا... جهان پهلوان ، رستم با عصبانیت بارگاه شاه مازندران را ترک کرد. به نزد کاووس شاه بازگشت. با خارج شدن رستم از مازندران ، شاه مازندران لشکری از دیوان فراهم آورد و به سوی جایگاه کاووس شاه ، در هامون تاخت. از آن طرف ، وقتی رستم به نزد کاووس شاه رسید ، همه دیده ها و شنیده هایش را برای شاه تعریف کرد و کیکاووس را به جنگ با شاه مازندران تشویق کرد. کاووس شاه که نمی توانست گُستاخی و بی ادبی شاه مازندران را نادیده بگیرد بفرمود تا لشکر آراستند سنان و سپرها بپیراستند سراپرده شهریار و سران کشیدند بر دشت مازندران آنگاه با لشکری گران که رُستم و دیگر پهلوانان ، پیشاپیش حرکت می کردند به سوی دشت مازندران تاختند. وقتی دو سپاه به هم رسیدند ، دیوپهلوانی به نام جویا از سپاه مازندران جلو آمد و رو به سپاه ایران کرد و گفت : آیا کسی هست که بخواهد با من بجنگد؟ سپاهیان ایران با دیدن هیکل بزرگ و درشت آن دیو ، سخت هراسان شدند و هیچ جوابی به او ندادند رستم که دید کسی جرات جنگیدن ندارد و همه خاموش شده اند ، سوار بر رخش شد و به سوی جویا حمله کرد. برانگیخت رخش دلاور ز جای به چنگ اندرون نیزه سرگرای به آورد گه رفت چون پیل مَست پلنگی به زیر اژدهایی به دست آنگاه رو به جویا کرد و گفت : اکنون زمان آن رسیده که نامت را از گردنکشان پاک کنم. آماده شو که مادرت باید برای تو بگرید. جویا پاسخ داد : تو از تیغ من جان سالم بدر نخواهی برد. که اکنون بدرّد جگر مادرت بگرید برین جوشن مغفرت نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 87صفحه 24