مجله نوجوان 107 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 107 صفحه 10

نویسنده : میکی اسپیلین مترجم : مهرک بهرامی قسمت پایانی وسوسه پول ویلیام مات و مبهوت مانده بود . صدای نالۀ پیرمرد او را به خود آورد . پیرمرد در حال مرگ بود . او به کمک احتیاج داشت . ویلیام با مهربانی سرش را به طرف پیرمرد خم کرد . دست او را با ملایتم نوازش کرد و گفت : آقای براون شما حالتان خوب نیست نیاز به دکتر دارید . الان با بیمارستان تماس می گیرم تا آمبولانس بفرستند و شما را هر چه زودتر مداوا کنند . ویلیام با بیمارستان تماس گرفت و تقاضای آمبولانس کرد . او می دانست وظیفه دارد هر چه سریع تر به مرکز پلیس گزارش کند اما این کار را نکرد و به خانه پیرمرد برگشت . چند دقیقه مانده بود . به طرف اتاقک رفت و به اسکناسها چشم دوخت . انگار خواب می دید . آن همه اسکناس بی حساب روی هم ریخته بود ، اگر از آن همه پول یک کمی ، فقط هشت هزار دلار بر می داشت به کسی صدمه ای نمی خورد ولی زندگی خودش و "لیزا" را نجات می داد . ویلیام فقط هشت هزار دلاری را که لازم داشت شمرد و آن را لای یک تکه کاغذ پیچید و یکی از تخته های کف اتاق را برداشت ، بسته پول را زیر آن گذاشت و تخته را سر جایش قرار داد . به این ترتیب خودش را قانع کرد که پولی ندزدیده ، فقط می دانست این مبلغ کجاست و دیگران نمی دانستند . او می توانست سر فرصت ، یکی دو روز دیگر ، موقعی که آبها از آسیاب می افتاد ، به آنجا برگردد و پولهای مخفی شده را بردارد . ویلیام برخاست تا از منزل خارج شود . ناگهان دید که اتومبیل رئیسش و چند اتومبیل دیگر وارد باغ شدند . از بیمارستان با آنها تماس گرفته شده بود و آن ها خود را سریعاً به محل رسانده بودند . ویلیام جلو رفت و پس از دادن گزارش امر ، آن ها را به اتاق خواب و اتاقک پشت اتاق خواب که پولها در آنجا قرار داشت راهنمایی کرد . یک لحظه همگی ساکت و بهت زده ماندند . رئیس گفت : موضوع باور نکردنی است . به هر حال باید 24 ساعته مأمور اینجا بگذاریم تا پولها شمارش شود و تا مشخص شدن ورثه به جای مطمئنی سپرده شود . یکی از افراد همراه رئیس لبخند زد و گفت : چه کسی باید مراقب آن نگهبان باشد ؟ رئیس گفت : باید افراد مطمئنی را در نظر گرفت . در ضمن هر مأموری که می خواهد پست را تحویل دهد باید به دقت بازرسی بدنی شود . ناگهان همگی به ویلیام خیره نگاه کردند . ویلیام به سرعت گفت : خواهش می کنم دستور بدهید که مرا بازرسی کنند . آخر من مدتی در خانه تنها بوده ام . رئیس دستی به پشت او زد و گفت : من به تو بیش از همۀ افرادم اطمینان دارم ولی برای رفع هر گونه سوء ظنی این کار را می کنم . وقتی بازرسی بدنی ویلیام تمام شد مأمورین هر یک مبلغ پولی را که در جیب داشتند به رئیس نشان دادند و بعد در اتاقها متفرّق شدند تا همه جا را بازرسی کنند . در هر اتاق ، زیر فرشها ، توی کشوی میزها ، توی کمدها همه جا مبلغی پول پیدا می شد . هریک از مأمورین ، پولها را از گوشه و کنار می آوردند و تحویل می دادند . ویلیام برای بازرسی به طرف تخت خواب پیرمرد رفت . وقتی روی تخت خم شد به نظرش آمد که پیرمرد آنجاست و با آن چشمهای بی رمق ، ملتمسانه او را نگاه می کند و صدای ناله مانندش هنوز در گوشش می پیچد ، انگار هنوز آنجا دراز کشیده بودو از او خواهش می کرد که از پولهایش نگهداری کند . اشک توی چشمان ویلیام حلقه زد ، بی اختیار به طرف کف اتاق خم شد . تختۀ کف اتاق را برداشت و هشت دلار از آنجا بیرون آورد و برد تحویل رئیس دادو گفت : این پولها را در اتاق خواب پیدا کردم . آن شب وقتی ویلیام به خانه رسید چشمهای "لیزا" قرمز شده بود . در غیاب ویلیام ، طلبکار مراجعه کرده بود و به "لیزا" متذکر شده بود که تا سه روز دیگر اگر بدهی شان را نپردازند اثاثیه آن ها را حراج خواهد کرد . دو روز دیگر هم به سرعت سپری شد . ویلیام در این فکر بود که پس از حراج اسباب منزلشان چه باید بکند ، چطور می توانند زندگی کنند . گاهی با خودش فکر می کرد اگر آن موقعیت را از دست نداده بود ، اگر صدای وجدانش را نشنیده می گرفت و مبلغ مورد نیازش را از آن همه پول بی حساب بر می داشت الآن

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 107صفحه 10