این طور درمانده نمی شد .
فقط یک روز فرصت داشت . سر میز غذا نشسته بود ولی اشتهایی برای خوردن نداشت . ناگهان صدای زنگ تلفن او را از جا پراند . دچار نگرانی شدیدی شد . فکر می کرد حتماً طلبکارش برای تذکر مجدد تماس گرفته است . با دلهره گوشی تلفن را برداشت . صدای رئیسش بود؛
- ویلیام برایت یک خبر دارم . نترس خبر بدی نیست یک خبر کوچک ولی جالب .
- چه خبری ؟اتفاقی
افتاده ؟
- می خواستم بگویم که پیرمرد میلیونر امروز صبح در بیمارستان درگذشت .
- معلوم بود که می میرد ولی این مسئله به من چه ربطی دارد ؟
- چندان بی ارتباط هم نیست . مگر تو اولین پلیسی نیستی که بالای سر او حاضر شد گویا در لحظات آخر می گفته که تو با مهربانی با او برخورد کرده ای و به سرعت با بیمارستان تماس گرفته ای .
- چرا ، ولی . . .
- این را هم می دانی که او هیچ کس را نداشته ؟
- بله ، اگر کسی را داشت که آن طور تنها زندگی نمی کرد اما به من . . . .
- پیرمرد طبق وصیتی که کرده تمام ثروت خودش را به اولین پلیسی که به بالینش رفته است بخشیده ، می فهمی ؟ مگر تو اولین پلیس نبودی ؟ پسر تو میلیونر شدی !
گوشی تلفن از دست ویلیام افتاد . زبانش بند آمده بود ، نگاهش به روبه رو خیره مانده بود . خشکش زده بود . یک مرتبه از جایش پرید و به طرف "لیزا" دوید و فریادی از شادی کشید که طنین آن ، خانه را لرزاند .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 107صفحه 11