مجله نوجوان 107 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 107 صفحه 30

داستان افسانه های برادران گریم مترجم : سید احمد موسوی حسینی خیاط کوچولوی شجاع یکی از روزهای تابستان خیاط کوچولو در کنار پنجره ، پشت میز کارش نشسته بود و با نیک اندیشی و از جان ودل به کار دوخت و دوز مشغول بود . زنی روستایی در محله فریاد می زد : "آی مربای خوب و ارزان دارم ! مربای خوب و ارزان !" این جملات به نظر خیاط خیلی صمیمانه آمد . سر کوچک خود را از پنجره بیرون کرد و گفت : "بیا بالا مادر ، اینجا جنسهای شما را می خرند ." خانم سه پله را با سبد سنگین بالا آمد و تمام ظرفها را جلوی او باز کرد او همه را نگاه کرد . آنها را یکایکا بالا آورد ، جلوی بینی اش گرفت و گفت : "این مربا به نظرم خوب است؛ برای من به اندازۀ صد گرم بکش؛ مادر، اگر صد و بیست و پنج گرم هم شد مانعی ندارد ." چون خانم فروشنده می خواست جنسش را بفروشد ، مقداری که می خواست برایش کشید ولی در حالی که غر و غر می کرد و عصبانی بود از مغازه خارج شد . خیاط گفت : "خب ، به خاطر خرید این مربا خدا باید به من برکت دهد و قدرت و توان زیادی عنایت کند ." بعد نان را از کمد درآورد ، یک تکه نان کند ، به مربا زد و گفت : "چقدر هم ترش است؛ اول این نیم تنه را تمام می کنم بعد نان را می خورم ." او نان را در کنار خود قرار داد و شروع به دوختن کرد و با خوشحالی فراوان به کوک زدن ادامه داد . بوی مربای شیرین در محیط پیچیده بود به طوری که مگسهای زیادی رویش نشستند و رفته رفته بر تعدادشان افزوده شد ، خیاط گفت : "ببینم ، کی شما را دعوت کرده ؟" و شروع کرد به گرفتن مهمانان ناخوانده ، بالاخره خیاط از کوره در رفت . در این گیرودار سعی کرد از یک دستمال گردگیری استفاده کند و گفت : "صبر کنید ، الآن آن را به شما می دهم ." بعد بی رحمانه ضربه ای به آنها نواخت . بعد از حمله و شمارش تلفات ، معلوم شد بیش از هفت کشته وزخمی به جا مانده است . به خود گفت : "تو آدم شجاعی هستی و بایستی از خودت قدرانی کنی و تمام مردم شهر هم باید از این اتفاق مطلع شوند و درس بگیرند ." خیاط با عجله برای خود کمربندی برید ، آن را دوخت و روی آن با حروف درشت این جمله را نوشت : "کسی که با یک ضربه هفت نفر را کشت ." و بعد گفت : "عجیب است ، چرا یک شهر ؟ تمام مردم دنیا باید ازاین شجاعت درس بگیرند ." بعد برای لحظه ای دلش لرزید . خیاط کوچولو کمربند را بست و خواست به جامعه بین المللی بپیوندد ، چون او اعتقاد داشت برای بروز شجاعت ، کارگاه خیاطی کوچک است قبل از حرکت در خانه گشتی زد تا ببیند چیزی هست که بتواند با خود بردارد . چیزی پیدا نکرد ، جز

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 107صفحه 30