مجله نوجوان 107 صفحه 32
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 107 صفحه 32

و چشمانش را گشود . آنگاه پیامش را ابلاغ کرد . او در پاسخ گفت : "من به خاطر همین به این جا آمده ام و آمادگی دارم ، هر کمکی که از دستم برآید در خدمت پادشاه انجام دهم ." چون او محترمانه این درخواست را پذیرفت ، به او یک خانه مخصوص پیشکش شد اما نیروهای دفاعی به بدخواهی او برخاستند . آن ها نظرشان این بود که او باید هزار مایل از آن جا دور شود . آن ها پیش خود گفتند : "اگر یک درگیری ساختگی هم به وجود بیاید ، او پیروز می شود زیرا او در یک حمله هفت نفر را کشته است ، در این صورت ما همگی از دربار طرد می شویم ." بنابراین تصمیم گرفتند نامه ای برای شاه بنویسند تا استعفایشان را بپذیرد و حرفشان این بود که نمی خواهند در کنار کسی بایستند که هفت نفر را در یک حمله کشته است . پادشاه از این که بخواهد به خاطر این دستور ، خدمتگزاران معتمدش را از دست بدهد ترسید . از طرف دیگر جرئت نمی کرد او را اخراج کند ، چون می ترسید توطئه ای علیه او انجام شود و کسی بخواهد او را بکشدو بر تخت پادشاهی تکیه بزند . او مدتها بودکه به این موضوع فکرمی کرد ، بالاخره توصیه ای به دستش رسید . کسی را نزد خیاط فرستاد تا به او بگوید که چون او چنین قهرمان بزرگی است ، پادشاه می خواهد به او یک امکان دیگر هم بدهد . در محدودۀ حکومتی او در یک جنگل دو غول جا خوش کرده و با قتل و غارت و آتش افروزی خسارتهای بزرگی را به وجود آورده بودند . کسی نمی توانست به آنها نزدیک شود و جان خود را به خطر بیندازد . اگر او بر این دو غول پیروز می شد و آنها را می کشت ، شاه مایل بود تنها دختر خود را به همسری او در آورد و نیمی از اختیارات حکومتی رانیز به او بسپارد و صد سوار کار هم همراه کدر تا او را یاری کنند . خیاط پیش خود گفت : "اگر تو شایستگی داشته باشی ، این کار در خور یک مرد است ، همسری دختر پادشاه و نیمی از اختیارات حکومتی همیشه این طور به دست نمی آید ." خیاط در جواب گفت : "بله من می توانم غولها را به بندبکشم و صد سوار هم لازم نیست . کسی که توانسته است در یک حمله هفت نفر را از پا درآورد ، از دو نفر نمی ترسد ." خیاط کوچولو به راه افتاد و صد سوار هم پشت سر او حرکت کردند؛ موقعی که به حاشیه جنگل رسید ، به همراهان خود گفت : "همین جا بمانید ، من می خواهم به تنهایی کار غولها را تمام کنم ." بعد به داخل جنگل رفت . چپ و راست خود را نگاه کرد در یک لحظه دو غول را دید؛ آن ها زیر یک درخت خوابیده بودند و خرناس می کشیدند . طوری که شاخه های بالای سرآنها به حرکت در می آمد . خیاط با زرنگی تمام ، جیبهایش راپر از سنگ ریزه کرد و از درخت بالا رفت . موقعی که به وسط راه رسید ، روی شاخه ای رفت تا بتواند درست بالای سر غولهای خوابیده بنشیند و یکی یکی سنگها را روی سینه آن ها بیندازد . تا مدتی غول متوجه نشد ولی بالاخره از خواب بیدار شد؛ ضربه ای به رفیق خود زد و گفت : "چی روی من می اندازی ؟" دیگری گفت : "تو خواب می بینی ، من چیزی پرتاب نمی کنم ." آنها دوباره خوابشان برد ، خیاط روی سینه دومی هم سنگی انداخت . دومی صدا زد : "چی شده ؟ چی طرف من پرتاب می کنی ؟" او در حالی که شاکی بود جواب داد : "من چیزی روی تو نینداختم ." لحظه ای بعد آن ها با هم درگیر شدند ، موقعی که خسته شدنداز هم اجازۀ استراحت خواستند و دوباره چشمانشان را بستند ، خیاط حرکت خود را از نو آغاز کرد . او بزرگ ترین سنگ را پیدا کرد با شدت هر چه تمامتر روی سینه غول اول زد . او فریاد زد : "این نهایت پلیدی است ." بعد مثل دیوانه ها از جا پرید و رفیقش را به درخت کوبید . به طوری که درخت لرزید . دومی خواست از سکه هایی که دارد مایه بگذارد و خلاص شود . آنها از شدت خشم درختها را از جا کندند و به جان هم افتادند آنقدر این درگیری طول کشید که خسته و مرده روی زمین افتادند . خیاط از درخت پایین پرید و گفت : "شانس آوردم که درخت من کنده نشد ، در آن صورت من هم مانند یک سنجاب کوچولو مجبور بودم این درخت به آن درخت بپرم ." آن وقت شمشیرش را کشید و به سینه هر یک از آن ها چند ضربه کاری زد . بعد به سوی سوارکاران رفت و گفت : "کار تمام شد . من آن دو را نابود کردم . مرحله سخت کار تمام شد ، آن ها مجبور شدند درختها را از ریشه درآورند و از خود دفاع کنند و هیچ کس نبود که به آن ها کمک کند . فقط من آن جا بودم ." سوارکاران پرسیدند : "شما نترسیدید ؟" خیاط گفت : "تجربیات خوبی کسب کردم ، حتی یک مو از سر من کم نشد ." سوارکاران گفته های او را باور نکردند تا این

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 107صفحه 32