مجله نوجوان 107 صفحه 33
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 107 صفحه 33

که به جنگل وارد شدند ، غولها را دیدند که در خون خود غوطه می خوردند . و در اطراف نیز درختهای از ریشه درآمده ، افتاده بود . خیاط کوچولو از پادشاه خواست که به وعده هایش عمل کند ولی او بدقولی کرد و شرایط جدیدی را مطرح کرد و به او گفت : "قبل از این که تو دختر و نیمی از حکومت مرا بپذیری ، باید یک کار قهرمانانه دیگر هم انجام دهی . در جنگل یک گوزن افسانه ای هست که خسارتهای زیادی را به وجود آورده است . تو باید آن را بگیری ." خیاط گفت : "ترس از یک گوزن کمتر از ترس در مقابل دو غول است . این کار فقط از خودم بر می آید؛ کسی که حریف هفت نفر شد ." او یک طناب و یک تبر برداشت و به جنگل رفت و بار دیگر به کسانی که با او همراه شده بودند دستور داد که بیرون بایستند . لازم نبود مدت طولانی بگردد . گوزن افسانه ای به زودی آمد و در مقابل خیاط شروع به دویدن کرد ، به طوری که بدون قید و شرط می توانست او را به بند بکشد ، او گفت : "آهسته ، آهسته؛ به این سرعت امکان پذیر نیست ." ایستاد و منتظر ماند تا حیوان کاملاً نزدیک شود بعد به سرعت پشت درختی پرید که گوزن به سرعت از مقابل آن می گذشت . او شاخش به تنه درخت گیر کرد به طوری که دیگر نمی توانست آن را آزاد کند . او گفت : "پرندۀ کوچکم هم این جاست ." بعد جلو آمد ، طناب را به گردن گوزن بست بعد ضربه محکمی به شاخ او زد و آن ر آزاد کرد او راگرفت و پیش پادشاه آورد . پادشاه باز هم به تعهد خود عمل نکرد و پیشنهاد سومی را مطرح کرد ، با این شرط خیاط می بایست قبل از عروسی گرازی وحشی را که خسارتهای زیادی به وجود آورده بود به دام بیندازد . شکارچیان هم موظف شدند او را در این کار کمک کنند . خیاط گفت : "با کمال میل ، این برای من مثل بازی بچه ها آسان است ." او وقتی به جنگل رفت شکارچیان را با خود نبرد و آن ها هم ناراضی نبودند ، چون چندین بار گراز وحشی آن ها را به دردسر انداخته بود و آن ها هم علاقه ای به تعقیب او نداشتند . وقتی گراز خیاط را دید ، با دهان کف آلوده ودندانهای تیز به دنبال او دوید و خواست او را به زمین بزند . اما قهرمان فراری به یک معبد در همان نزدیکی پناه برد؛ از بالای پنجره با یک جست پرید تو . گراز به دنبال او دوید ، اما او فوراً بیرون دویدو در را پشت سر خود بست . اینطور شد که حیوان خشمگین به دام افتاد؛ بیرون پریدن برایش خیلی سخت و مشکل بود خیاط شکارچیان را صدا زد تا آن ها حیوان به دام افتاده را با چشمان خود ببینند . به این شکل پادشاهی را که می بایست به قولش عمل کند ودختر و نیمی از حکومتش را به او ببخشد . وادار کرد که قهرمانی او را باور کند . بعد از مدتها شبی ملکه جوان شنید که همسر او در خواب می گوید : "پسر ، نیم تنه را درست کن و شلوارها را وصله کن وگرنه می زنم توی گوشت ." او فهمید که آن مرد جوان درکدام محله به دنیا آمده است . به پدرش شکایت برد و از او خواست مشکل او و همسرش را رفع کند . مشکل این بودکه آن مرد فقط یک خیاط بود . پدر او را تسلّی داد و گفت : "فردا شب ، در اتاق خواب را باز بگذار ، خدمتگزاران من از خواب بر می خیزند و موقعی که او در خواب است وارد می شوند ، او را دستگیر می کنندو به یک کشتی منتقل می کنند و به همان مکان دور دست می برند ." زن با این پیشنهاد موافقت کرد اما مأمور محافظ شاه که تمامی مطالب را شنیده بود خود را به مرد رساند و تمامی برنامه های سوء قصد را به اطلاع او رساند . خیاط گفت : "من جلوی این کار را می گیرم ." شب هنگام ، در حالیکه از جریان مطلع بود به اطاق خواب رفت ، زن از خواب بیدار شد ، در را باز گذاشت و دوباره خوابید ، خیاط وانمود کرد که چیزی نمی داند . موقعی که او خوابید ، با جملاتی واضح و رسا گفت :"پسر ، بالا تنه را درست کن و شلوارها راهم برایم وصله کن در غیر این صورت توی گوشت می زنم . من با یک حمله حریف هفت نفر شده ام . دو غول را کشته ، یک گوزن را گرفته و یک گراز وحشی را به دام انداخته ام و اکنون در مقابل کسانی قرار گرفته ام که پشت در اتاق خواب ایستاده اند ." موقعی که آنها حرفهای خیاط را شنیدند ، ترس بزرگی وجودشان را فرا گرفت . آن ها با ترس و لرز فراوان از آن جا دور شدند و خیاط کوچولو برای همیشه پادشاه باقی ماند .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 107صفحه 33