مجله نوجوان 111 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 111 صفحه 4

. . . . . و آن تازیانه حمید قاسم زادگان بلال به خودش آمد ، داشت آن مسیر آشنا را اشتباه طی می کرد . بازگشت در ذهنش بهانه ای منطقی را جستجو می کرد . باید به گونه ای قضیه را مطرح می کرد که همه چیز عادی جلوه کند . از دور که در کوچک خانه علی (ع) را دید دلشوره عجیبی به جانش افتاد . روبروی در توقف کرد و در زد . لحظه ای گذشت ، بلال حضور کسی را در پشت در احساس کرد . - سلام علیکم ، کیستی بنده خدا ؟ - السلام علیک ، دخت بزرگوار پیامبر ، بلالم ، بلال حبشی ! یک لنگۀ در آرام باز شد ، فاطمه (س) پشت لنگۀ دوم در قرار داشت . - پیغامی دارم از جناب رسول الله - بگویید عموجان ! چه شده ؟ آیا کسالت پدرم برطرف نشده ؟ بلال آب دهانش را قورت داد و به کنار دیوار آمد . زبان در دهانش نمی چرخید می دانست در چنین مواقعی لکنتش چند برابر می شود اما یادش آمد پیامبر از او خواسته بود عجله کند و جماعت درون مسجد را منتظر نگاه ندارد . - تا . . . تازیانه پیامبر را می . . . . می خواهم . - چه خبر شده ؟ مگر جهاد است ؟ پدرم با جسم رنجور و بیمار با تازیانه اش چه کار دارد ؟ بغض گلوی بلال را می فشرد . چهره سیاه و چشمان درخشانش در آستانه یک سیلاب اشک بود درمانده به دیوار کاه گلی خانه که نقش انگشتان علی (ع) بر آن دیده می شد تکیه داد . - عجله کنید بانو شما را به روح مادرتان قسم می دهم پیامبر در مسجد منتظرند . - می دانم شما رازدار پدرم هستید اما این حق من است تا بدانم این تازیانه که فقط در هنگام سفر و جنگ علیه کفار به همراه پدرم است ، الان در مسجد به چه کار او می آید ؟ بلال می دانست فاطمه سلام الله علیها و پیامبر صلی الله علیه و آله یک روح در دو جسمند و بارها از پیامبر شنیده بود که هر کس فاطمه را بیازارد مانند آن است که من را آزرده است . سکوت کوچه را فراگرفت بلال به یاد چهرۀ سواده بن قیس افتاد . مرد میانسال و مهربانی بود . یعنی پشت آن چهره چه افکاری پنهان بود ؟ چرا با قصد آزار پیامبر عدالت را از او طلب کرد ؟ مگر ضعف جسمانی رسول خدا را نمی دید که حتی توانایی رکوع و سجده رفتن را هم نداشت ؟ یعنی عدالت پیامبر را در تقسیم غنایم جنگ و بخشش اسرار و نظارت بر بیت المال ندیده بود ؟ - عمو بلال بفرمایید . این هم تازیانه مرکب رسول الله - سلام شما را به پیامبر می رسانم . - از گفتن حقایق نگریزید . بگویید آنچه در سینه دارید . بلال در مقابل اصرار های فاطمه (س) تحملش تمام شد . - رسول خدا بعد از نماز با مردم وداع کرد و فرمود : هرکس حقی بر گردن من دارد که ادا نشده است حق جانی ، مالی یا حیثیتی امروز بگوید و حساب من را تصفیه کند ، مرا ببخشد و از من بگذرد با قصاص و جبران کند تا حساب به آخرت نیفتد . شخصی از میان جمعیت برخاست و به پیغمبر گفت : یک روز که از جبهه بر می گشتیم ، شتر های ما در کنار یکدیگر قرار گرفت ، تازیانه ای در دست شما بود . نمی دانم از روی عمد به من اصابت کرد یا به اشتباه ! پدر بزرگوارتان نیز فرمود : به خدا پناه می برم که از روی عمد بوده باشد مرا می بخشی یا قصاص می کنی ؟ گفت : قصاص می کنم . بلال با دستی لرزان تازیانه را گرفت . فاطمه سلام الله علیها درحالی که صدای گریه آرامش شنیده می شد پرسید : آیا علی علیه السلام و حسن و حسین علیه السلام آنجا نبودند که از آن مرد بخواهند به جای پیامبر آنها را قصاص کند ؟ تن بلال گر گرفته بود او می دانست عرقی که بر تنش نشسته از آفتاب درونش است . در راه لحظه ای توقف کرد و به تازیانه خیزه شد دوست داشت مسیرش تا رسیدن به مسجد چندین برابر صحرای حجاز شود تا او زمانی به مسجد برسد که سواده بن قیس پیامبر را بخشیده باشد اما تا مسجد فاصله ای نبود . بلال احساس کرد کسی دارد با او نجوا می کند . خیال کرد از گرمای هوا فکرش پریشان شده اما نه . . . . انگار تازیانه بود که ناله می کرد : - ای بلال این چه شتابی است ؟ درنگ کن ! من را از گوشه اطاق دختر پیامبر برای آزار آن رحمت العالمین می بری ؟ قدم های کوتاه بردار تو که من را خوب می شناسی ، می دانی وقتی رشته های چرمین من بر سر و صورت هرکس فرود آید دنیا را پیش چشمش تیره و تار می کند . دوران تازه مسلمان شدن خود را به یاد آور . . . درنگ نکن . من را در گوشۀ یکی از این بیغوله ها رها کن اصلاً من را درون یک تنور نانوایی بینداز دوست دارم بسوزم ولی لعن و نفرین ابدی نصیبم نگردد . بلال نجوا های درونش را باور نمی کرد . تازیانه را

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 111صفحه 4