مجله نوجوان 111 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 111 صفحه 27

ضعیف افتاد . به سوی آن رفت به خانه ای رسید وقتی وارد شد دید پیرزنی تنها کنار آتش نشسته است او با دیدن پسر بچه ترسید و گفت تو از کجا آمده ای و به کجا می خواهی بروی ؟ او در پاسخ گفت : از آسیاب می آیم و می خواهم پیش ملکه بروم و نامه ای را برای او ببرم . چون در راه را در جنگل گم کرده ام مایلم امشب را اینجا بمانم زن گفت : جوان بیچاره تو به خانه راهزنان پناه آورده ای اگر آنها به خانه بیایند تو را از بین می برند . جوان گفت : هرکس می خواهد بیاید من نمی ترسم بعد رو کاناپه ای نشست و همانجا خوابش برد . طولی نکشید که راهزن ها آمدند و با ناراحتی پرسیدند که آن پسر بچه غریبه که آنجاست کیست ؟ پیرزن گفت ای وای او بچه بی گناهی است راهش را در جنگل گم کرده است و من از روی ترحم به او پناه دادم او می خواهد نامه ای برای ملکه ببرد . راهزن ها نامه را گرفتند و آن را خواندند . توی آن نوشته بود : که به محض رسیدن این پسر بچه او را بکشند . دل سنگ راهزن ها هم برای او سوخت . سردسته آنها نامه را پاره کرد و نامه دیگری نوشت به این مضمون که به محض رسیدن پسر بچه با دختر پادشاه عروسی کند آنها اجازه دادند او تا صبح روی همان کاناپه بخوابد . موقعی که بیدار شد نامه را به او دادند و راه درست را هم نشانش دادند . وقتی ملکه نامه را دریافت کرد و خواند آنچه را نوشته شده بود اجرا کرد یعنی جشن عروسی باشکوهی برگزار شد . به این ترتیب دختر پادشاه با پسر سعادتمند ازدواج کرد . چون جوانک هم زیبا بود و هم مهربان . با رضایت و خوشحالی فراوان با او زندگی می کرد . بعد از مدتی پادشاه به قصر برگشت و دید که پیشگویی درست از آب درآمده است و این پسر به اصطلاح خوشبخت با دختر او ازدواج کرده است او گفت : چه اتفاقی افتاده است ؟ من در نامه ام دستور دیگری داده بودم . ملکه نامه را به او داد تا خودش ببیند چه چیزی در آن نوشته است . پادشاه نامه را خواند و خوب دقت کرد و فهمید که نامه عوض شده است . از پسر پرسید که چه بلایی سر نامه اصلی آمده است ؟ چرا او یک نامه دیگر را به جای آن جا زده است ؟ او جواب داد : نمی دانم ممکن است شبی که در جنگل خوابیدم عوض شده باشد . پادشاه با عصبانیت گفت : این کار به این سادگی انجام نمی شود کسی که می خواهد دختر مرا به همسری خود داشته باشد باید از دخمه دیو برای من 3 تار موی طلایی دیو بزرگ را بیاورد . در صورتی که به خواسته های من عمل شود می توانی دخترم را در عقد خود داشته باشی . پادشاه به ظاهر برای او آرزوی موفقیت کرد و خواست که مثل همیشه کارش درست شود . جوان خوشبخت جواب داد من مو های طلایی را برایت می آورم من از دیو نمی ترسم بعد خداحافظی کرد و سفرش را آغاز کرد . جاده او را به یک شهر بزرگ هدایت کرد . نگهبان دروازه از اوپرسید : که از چه شغلی سر در می آورد و چه چیزهایی بلد است ؟ پسر جواب داد : من از همه چیز سر در می آورم ، نگهبان گفت اگر بتوانی به ما بگویی چرا چشمه بازار خشک شده است و دیگر مثل گذشته از آن شیر نمی جوشد حتی آب هم نمی دهد در این صورت به ما لطف کرده ای ! او در پاسخ گفت اجازه بدهید بروم و برگردم جواب را به شما می گویم . بعد راهش را گرفت و رفت رفت رفت تا به شهر دیگری رسید ، نگهبان دروازه این شهر هم همان سوال را مطرح کرد او در جواب گفت : من از همه چیز سردر می آورم ، نگهبان گفت اگر بتوانی بگویی درختی که سیب طلایی می داد چرا دیگر برگی هم ندارد خدمت بزرگی به ما کرده ای . او در جواب گفت منتظر باشید برگردم جوابتان را بدهم . بعد راهش را ادامه داد تا به یک رودخانه عریض رسید که باید از آن می گذشت قایقران از او پرسید که از چه شغلی سردر میاوری چه کاری بلد هستی ؟ او در جواب گفت من همه کاری بلدم ، قایقران گفت شاید بتوانی خدمتی به من بکنی و بگویی چرا من ناچارم همش این طرف و آن طرف بروم و آسایش نداشته باشم ؟ او در جواب گفت صبر کنید تا برگردم و جوابتان را بدهم همین که او از رودخانه گذشت راه ورود به دخمه را یافت که درون آن تیره و دود آلود بود و دیو هم خانه نبود اما مادربزرگ او روی یک صندلی پهن پرستاری نشسته بود پیرزن از او پرسید چه می خواهی ؟ اصلاً عصبانی هم به نظر نمی رسید . پسرک جواب داد : من 3 تار طلایی از سر دیو می خواهم ، در غیراینصورت نمی توانم همسرم را در خانه ام نگه دارم . پیرزن گفت کار پسندیده ایست اما اگر دیو به خانه بیاید و تو را پیدا کند یقه ات را خواهد گرفت من می خواهم به تو کمک کنم بعد او را به یک مورچع تبدیل کرد و گفت لای چین های لباس من بمان آنجا مطمئن است او در پاسخ گفت چشم خیلی خوب است اما دوست دارم سه مطلب دیگر را هم بدانم چرا چشمه ای که از آن شیر می جوشید خشک شده و دیگر آب هم ندارد ؟ چرا درختی که سیب های

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 111صفحه 27