مجله نوجوان 203 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 203 صفحه 7

تکهپارچههای سبزرنگی را که مادرشان به آنها داده بود، به مراقبین خیمهها میدادند که به نیت نذر به طناب خیمهها گره بزنند. کنار تعزیه که رسیدند، دل توی دل محمد نبود. حدس میزد پدرش-آقا منصور- بین سبزپوشها روی زمین داغ نشسته است. محمد و امیر مابین قسمت زنها و مردها نشستند. چشمان محمد در جستجوی پدرش، سبزپوشها را میکاوید. امیر از مردی که مشک آب به دوش گرفته بود، یک لیوان آب گرفت و نوشید. او خیال میکرد آب توی مشک مزه و طعم دیگری دارد اما اینطور نبود. محمد دوست داشت پدرش را ببیند. در بین جمعیت، تعدادی از همکلاسیهایش دیده میشدند. ناگهان محمد در کنار سرخپوشها پدرش را دید که با لباسهای شمر که هر سال به تن میکرد، ایستاده است و دارد گریه میکند. محمد تعجب کرد و از بیتوجهی پدرش لجش گرفت. فکر میکرد دوستانش دارند به او میخندند. یکی از دوستان آقا منصور که میکروفونی در دست داشت و مقابل سبزپوشها و سرخپوشها قرار میداد، به سوی پدرش آمد و میکروفون را به او داد. پدر محمد اشکهایش را پاک کرد و کلاه پردارش را از سر برداشت و رو به جمعیت فریاد زد: «لعنت بر شمر و هرچه یزید در دنیاست.» محمد اولین بار بود که میدید پدرش این کار را میکند. بعد از چند لحظه آقا منصور کلاه پر دار سرخرنگ را بر سر گذاشت و با شلاقی که در دست داشت به پشت سبزپوشها زد. سبزپوشها در حالیکه از مقابل او فرار میکردند، دستهایشان را به آسمان بلند کرده و گریه سر میدادند. بغض سنگینی گلوی محمد را میفشرد. دلش برای سبزپوشها میسوخت. همۀ جمعیت به گریه افتاده بودند. شمر نمیگذاشت کسی به سبزپوشها آب بدهد و هرکس به طرف تشت آب وسط میدان میرفت با ضربۀ شلاق او مجبور به فرار میشد. اشک از چشمان محمد سرازیر شد. آرام زیر لب با هق هق نجوا کرد: لعنت بر شمر ملعون...

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 203صفحه 7