مجله نوجوان 205 صفحه 22
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 205 صفحه 22

حیم- اعصاب­نورد مرزهای باریک واقعاً مرز میان همه چیز خیلی باریک است. مثلاً سرزمین خوشبختی و بدبختی یا مرز بین شوخی و جدی. کلیشه­ای­ترین مرز، مرز بین عشق و نفرت است که البته به موضوع ما هیچ ربطی ندارد. اصل داستان برمی­گردد به مرز بین اعصاب­نوردی و جنایت! ما بعد از گذشت مدتها تازه فهمیدیم که مرز بین اعصاب­نوردی و جنایت چه­قدر نازک است. البته باید گفت که این مرز در عمل انجام شده یا انگیزه­های آن نمو پیدا نمی­کند بلکه در زاویۀ دید افراد خود را نشان می­دهد. برای مثال اینکه یک بچّه­ای نصفه شب از خواب بیدار شود و در گوشه­ای پنهان شود و از آن گوشه، تلویزیون را با ریموت کنترل روشن کند از دید خودش یک اعصاب­نوردی کوچک است چون پدر خانواده بلند می­شود و تلویزیون را خاموش می­کند و بعد دوباره آن بچۀ تخس از همان گوشه­ای که پنهان شده است تلویزیون را روشن می­کند. تکرار چندبارۀ این کار هم از نظر پدر که خودش یک وقتی این کاره بوده است و هم از دید شخص همان بچۀ تخس فقط جنبۀ اعصاب­نوردی دارد ولی از دیدگاه مادر مهربان خانواده که کتابهای روانشناسی کودک می­خواند و پای صحبتهای مشاوران مهربان و لبخند به لب برنامه­های تربیت کودک و «در خانه خیلی مهربان باشیم» و «نظم، سرلوحۀ زندگی کودک، و اینجور چیزها می­نشیند، بیدار شدن بچّه در نصفه شب می­تواند جنایت محسوب شود، چه رسد به اینکه در آن نصفه شب تیره و تار به این مسئله فکر کند که اعصاب­نوردی هم بکند. مطابق با الگوهای ذهنی مادر مطّلع خانواده، این بچه باید حتماً پیش یک روانشناس برده شود یا به پلیس پیشگیری از جنایت معرفی شود. ذهنی که می­تواند نصفه شبی، چنین نقشۀ شوم و مردم آزارانه­ای بکشد، بی­شک وقتی بزرگتر شود می­تواند کارهای بدتری هم طراحی کند. این مقدمۀ خیلی خیلی کوتاه برای آن بود که بدانید چرا ما و صفحه و کلوپمان چند هفته­ای تعطیل بودیم! راستش را بخواهید درگیر یک پروندۀ قضایی و تا حدودی هم غذایی بودیم که شاکی پرونده معتقد بود که کودکش، تحت تأثیر آموزشهای جنایتکارانۀ ما به یک جنایتکار تبدیل شده است و در واقع ما با مطالب مزخرف و منحرف­ساز خود، دیو جنایت را در او بیدار کرده­ایم. ماجرا از این قرار بود که یک پسر بچّۀ اعصاب­نورد تصمیم می­گیرد نصفه شب از رختخواب ناز و گرم و نرم خود جدا شود، به آشپزخانه برود و درِ یخچال را باز کند. وقتی نور یخچال در خانه می­تابد، پدر به اصرار مادر از خواب بیدار می­شود و در یخچال را می­بندد. آن پسر بچّۀ عزیز که در آشپزخانه پنهان شده بود، این بار شیر آب را باز می­کند. مادر که صدای شیر آب را می­شنود پدر را وادار می­کند که بلند شود و شیر آب را ببندد. بعد از لحظاتی پسر بچه دستگاه چای­ساز را روشن می­کند و باز هم پدر مجبور می­شود به اصرار مادر، به آشپزخانه

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 205صفحه 22