مجله نوجوان 205 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 205 صفحه 31

جان خیره ایستاده بود. دستش روی کلانشور دوربین قفل شده بود. دوربین پشت سر هم عکس می­انداخت. ناگهان دستی از پشت، یقۀ جان را گرفت و کشید. دوستش بود که در ساختمان از او جدا شده بود. جان به خودش آمد و شروع به دویدن کرد. تازه فهمید که هیچ صدایی را نمی­شنود. صدای انفجار هنوز در گوشش زنگ می­زد. انگار ناقوس همۀ کلیساهای شهر در گوش او صدا می­کرد. جان گیج بود. به دنبال دوستش شروع به دویدن کرد. همه جا را گرد و غبار و خاک گرفته بود. بعد از چند ثانیه یکی از برجهای دوقلو خراب شد و فرو ریخت. هنوز از معرکه دور نشده بودند که باز هم صدای هواپیمایی را شنید. دوربینش را روی حالت فیلمبرداری قرار داد و شروع به فیلم گرفتن کرد. هواپیمایی از دور به ساختمان دوم نزدیک شد. انگار یک هواپیمای مسافربری بود. هواپیما به ساختمان برخورد کرد. هنوز خاک ساختمان اول روی فضا پخش بود که ساختمان دوم هم به طور کامل تخریب شد. تلفن جان زنگ می­زد. جان در حالی که دوربینش را روبروی ساختمان گرفته بود گوشی را به گوشش نزدیک کرد. با صدایی گرفته گفت: تموم شد! السا آن طرف خط با فریاد پرسید: تو سالمی؟ جان! الو!... تلفن قطع شد. بغضی سنگین در گلوی جان گیر کرده بود. صدای آژیر ماشینهای پلیس و آتشنشانی و آمبولانس از تمام کوچه­ها و خیابانهای شهر به سمت برجهای دوقلو جاری شده بود. مردم به شدّت مضطرب و وحشت­زده بودند. کسی نمی­توانست باور کند که چنین اتفاقی رخ داده است. مردم آمریکا سالها بود که جنگ را فقط در صفحۀ تلویزیون دیده بودند. آنها همیشه در قارّۀ جدید خودشان می­نشستند و به تیرها و گلوله­هایی نگاه می­کردند که در خاورمیانه و کشورهای دورتر از آمریکا شلیک می­شد و جان مردم را می­گرفت. مردمی که در صفحۀ تلویزیون جان می­دادند یک ویژگی مشترک داشتند؛ همۀ آنها رنگین پوست بودند. سیاه، زرد، سرخ فرقی نمی­کرد. همیشه آنها بودند که کشته می­شدند. حالا این اتفاق در درون خاک آمریکا و در بزرگترین ساختمانهای شهر نیویورک رخ داده بود. این افکار در سر جان چرخ می­زد. همۀ مردم به انتقام فکر می­کردند عدّه­ای دنبال مسؤول این حادثه بودند. هیچکس در آن وقت نمی­دانست آتشی که به این بهانه روشن شده است تا کجا ادامه پیدا خواهد کرد و بهانه­ای خواهد شد برای فجایع بزرگ بشری. جان در میان شلوغی دوستش را گم کرده بود. دوستش از دور صدایش می­زد. به طرف دوستش برگشت. دوستش نفس نفس زنان به او نزدیک شد. آب دهانش را قورت داد. وحشت زده در چشمان جان نگاه کرد و گفت: پنتاگون! اونجا رو هم زدن! این اتفاقات مانند یک فیلم سینمایی، چیزی شبیه فیلم «روز استقلال» بود. آن شب وقتی فیلمها و عکسها را مرور می­کرد، نمی­توانست حجم واقعیت را به درستی درک کند. جلوی کامپیوترش نشسته بود. چند بار فیلم را تا آخر نگاه کرد. بعد دوباره ریوایند کرد. خاک و غبار جمع شد و ساختمانها از میان گرد و خاک سبز شدند، رشد کردند و سرپا شدند. هواپیما از آنها خارج شد و انگار نه انگار ولی واقعیت چیزی رو به جلو بود. یعنی برخورد هواپیما انفجار و فروریختن مرکز بزرگ تجارت جهانی نیویورک. بعدها معلوم شد که در آن روز هیچ صهیونیستی در ساختمان نبوده است. السا آن شب تمام عکسها را با دقت مرور کرد. فردای آن روز جان متوجه شد که از روی عکسهایش کپی تهیه شده است. نمی­دانست آن عکسها به چه درد اِلسا می­خورد. وقتی السا از جلسۀ روزانه برگشت از او پرسید: تو از رو عکسها کپی گرفتی؟ السا پسرشان را در آغوش فشرد بعد با صدای کودکانه گفت: بابایی! من می­خواستم، عکسها رو به همسایه­ها نشون بدم! حالا که جان بیشتر فکر کرد متوجه شد که هیچوقت هیچ یک از آن همسایه­ها را در کلیسا و مراسم روز یکشنبه ندیده است. حتماً آنها هم یهودی بودند. کسی چند ضربه به در زد. صدای ضربه­ها ذهن جان را به زمان حال آورد. جان در رختخواب خود غلطی زد و گفت: بله؟ بفرمایید. صدای تامی را از پشت در شنید: منم. برات غذا آوردم. ادامه دارد...

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 205صفحه 31