مجله نوجوان 219 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 219 صفحه 4

پای سجاده نشسته ام. آخرین رکعت نمازم را سلام می دهم. می خواهم سرسری و از روی عجله جانماز را جمع کنم و سراغ کارم بروم ولی کدام کار؟ به یاد خستگیهایم می افتم. به یاد دلخوریهایم می افتم. به این فکر می کنم که چقدر دلم گرفته است. چقدر دلم می خواهد با کسی درد دل کنم. چقدر دلم می خواهد سرم را در دامن مادرم بگذارم و اشک بریزم تا دلم سبک شود. نگاهی به دور و برم می کنم. انگار در امن ترین جای جهان هستم. انگار آن سجادة لاکی رنگ مخمل که طرح مسجدالحرام بر روی آن است، امن ترین جای دنیاست. یادم می آید در آن لحظاتی که مشغول نماز بودم، هیچ چیزی مزاحمم نبود. انگار دلم می خواست تا ابد نماز بخوانم تا از آن حالت امنیت خارج نشوم. غصه هایم زیاد است. انگار زخم خورده ام. هم از روزگار و هم از چاقویی که چند روز پیش در هنگام کار منزل در گوشت دستم فرو رفت. ناگهان سوزش زخم را حس می کنم. به دور و برم نگاه می کنم. روزمرگی تمام حجم ذهنم را پر کرده است و خانه ام از این روزمرگی سرشار است. باید درس بخوانم. باید در کار های منزل به مادرم کمک کنم. باید به پدرم احترام بگذارم . باید... به قدری باید های زیاد دور برم را گرفته است که ناگهان حس می کنم آزاد نیستم. حس می کنم در قفس نفس می کشم. حس می کنم زندگی چقدر زشت است. من در امن ترین جای دنیا هستم. دلم می خواست... ولی واقعاً نمی دانم که دلم چه می خواهد. دلم شاید فرار از این بایدها و نبایدها را بخواهد. شاید دلم می خواهد تنها باشم، بی هیچ مزاحمی فرو رفته در خود. ساکت چشمم بر روی جا نماز می چرخد. دور مهرم یک رشته تسبیح فیروزه ای رنگ حلقه زده است. مادربزرگ آن سال که زنده بود و برای آخرین بار به مشهد رفت، برایم این تسبیح را آورد. به یاد مادربزرگ می افتم. به یاد مهربانیش. بی اختیار دستم را دراز می کنم و تسبیح را از دور مهر برمی دارم. مادربزرگ همیشه می گفت پیش از خواب تسبیح بگو و پس از نماز پیش از آنکه از جا برخیزی تسبیح بگو. خودش نیز همیشه در حال ذکر گفتن بود و تسبیح را در دستش می چرخاندد و ذکر می گفت . دهانش همیشه به یاد خدا می چرخید و یاد خدا نمی گذاشت هیچگاه زبانش به لغو بچرخد . مادربزرگ مهربان بود. گل بود و جانمارش همیشه بوی یاس می داد. مادربزرگ آدم را به یاد باغ می انداخت. به یاد بهار، به یاد شاخه های یاس که از روی دیوار به کوچه جاری شده بود. نماز را هم او یادم داد. مرا کنار خود نشاند تا نماز خواندش را تماشا کنم. روزی دلم خواست مانند او چادری بر سرم بکشم، پس زیر چادر او خزیدم و ادامه آن را بر سر گرفتم. دانه های تسبیح را با انگشتانم لمس می کنم. مادر بزرگ می گفت این تسبیح از آنِ حضرت فاطمه است. نام حضرت فاطمه که می آمد، اشک در چشمان مادربزرگ حلقه می زد. بی اختیار چشمانش سرخ می شد و ذکر همه مادربزرگها لیلا بیگلری دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 7 پیاپی 219 / 9 خرداد 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 219صفحه 4