دو بلیت برای هند
ستاره سیرک
نوشته ی کایر بولیجف /
ترجمة رامک نیک طلب
تصویرگر : مجید صالحی
قسمت ششم
- جالب است، ادامه بده .
- تو داستانهای علمی را دوست داری؟
- بل ، زودتر بگو. باید به تمرین برگردم.
یولیا برای آن مربی آینده همة ماجرا را تعریف کرد و « سیمون یازنف » تصمیم گرفت که حرف یولیا را باور کند چون همه چیز برایش جالب بود. ساعتی بعد همه در خانة یولیا بودند.
ببر در را باز کر ، پشت او مادربزرگ ایستاد، بدون عصا و بشقابی در دست داشت. بی آن که از دیدن مهمانش تعجبی کند، گفت : « مردها همیشه از ظرف شستن فرار می کنند. »
یازنف نمی توانست قدمی به جلو بردارد. به ببر زل زد. ببر هم به او خیره شد. یولیا هم به مادربزرگ نگریست. اولین کسی بود که لب به سخن گشود: « عصایتان کجاست مادربزرگ؟ »
- چه نیازی به عصا دارم؟
سپس به یازنف وحشت زدة بینی پهن نگاه کرد و ادامه داد: « تو باید از سیرک آمده باشی. بیا تو. ما تور نمی خوریم. »
ببر هم شکل پوزه اش را به چیزی شبیه لبخند درآورد و گفت : « ما تو را نمی خوریم! »
یازنف حالا دیگر مطمئن بود که معجزه شده و موجودات فضایی به زمین آمده اند. مضطرب و آشفته به ببر گفت: « حالتان چطور است؟ »
ستاره سیرک
سیمون یازنف بزرگ گفت: « عقل از سرت پریده است؟! ما به هند سفر می کنیم و تو می خواهی یک حیوان وحشی را بین ما بگنجانی؟ »
وار یازنف اصرار کرد: « او تربیت شده است. قول می دهم. »
سیمون یازنف کوچک حرف خواهرش را تأیید کرد: « پدر، آن ببر فوق العاده است. حاضرم همة مسئولیتش را گردن بگیرم. »
و مادربزرگ اطمینان داد: « این ببر به طور باورنکردی باهوش است. من رام بودنش را تضمین می کنم. »
با تمام این حرفها یازنف با قاطعیت گفت « نه » و خانه را ترک کرد. مادربزرگ افسوس خورد و به طرف پنجره رفت.
- تأسف آور است که همه چیز در این مرحله متوقف شود.
سپس برعکس همیشه خیلی راحت راه رفت و متحیر به گفته اش ادامه داد: « دلم می خواست که بگویم این ببر از پزشکی خیلی بیشتر از دکترهای ما سرش می شود! »
ورا گفت: « اگر این را می گفتید، پدر حتماً آمبولانس خبر می کرد. » فکری به ذهن یولیا رسید: « شاید بشود یک شکل دیگرش کرد. » یازنف کوچک سرش را تکان داد: « پدر زود متوجه می شود. او با یک نظر حیوان را
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 7 پیاپی 219 / 9 خرداد 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 219صفحه 27