مجله نوجوان 219 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 219 صفحه 27

دو بلیت برای هند ستاره سیرک نوشته ی کایر بولیجف / ترجمة رامک نیک طلب تصویرگر : مجید صالحی قسمت ششم - جالب است، ادامه بده . - تو داستانهای علمی را دوست داری؟ - بل ، زودتر بگو. باید به تمرین برگردم. یولیا برای آن مربی آینده همة ماجرا را تعریف کرد و « سیمون یازنف » تصمیم گرفت که حرف یولیا را باور کند چون همه چیز برایش جالب بود. ساعتی بعد همه در خانة یولیا بودند. ببر در را باز کر ، پشت او مادربزرگ ایستاد، بدون عصا و بشقابی در دست داشت. بی آن که از دیدن مهمانش تعجبی کند، گفت : « مردها همیشه از ظرف شستن فرار می کنند. » یازنف نمی توانست قدمی به جلو بردارد. به ببر زل زد. ببر هم به او خیره شد. یولیا هم به مادربزرگ نگریست. اولین کسی بود که لب به سخن گشود: « عصایتان کجاست مادربزرگ؟ » - چه نیازی به عصا دارم؟ سپس به یازنف وحشت زدة بینی پهن نگاه کرد و ادامه داد: « تو باید از سیرک آمده باشی. بیا تو. ما تور نمی خوریم. » ببر هم شکل پوزه اش را به چیزی شبیه لبخند درآورد و گفت : « ما تو را نمی خوریم! » یازنف حالا دیگر مطمئن بود که معجزه شده و موجودات فضایی به زمین آمده اند. مضطرب و آشفته به ببر گفت: « حالتان چطور است؟ » ستاره سیرک سیمون یازنف بزرگ گفت: « عقل از سرت پریده است؟! ما به هند سفر می کنیم و تو می خواهی یک حیوان وحشی را بین ما بگنجانی؟ » وار یازنف اصرار کرد: « او تربیت شده است. قول می دهم. » سیمون یازنف کوچک حرف خواهرش را تأیید کرد: « پدر، آن ببر فوق العاده است. حاضرم همة مسئولیتش را گردن بگیرم. » و مادربزرگ اطمینان داد: « این ببر به طور باورنکردی باهوش است. من رام بودنش را تضمین می کنم. » با تمام این حرفها یازنف با قاطعیت گفت « نه » و خانه را ترک کرد. مادربزرگ افسوس خورد و به طرف پنجره رفت. - تأسف آور است که همه چیز در این مرحله متوقف شود. سپس برعکس همیشه خیلی راحت راه رفت و متحیر به گفته اش ادامه داد: « دلم می خواست که بگویم این ببر از پزشکی خیلی بیشتر از دکترهای ما سرش می شود! » ورا گفت: « اگر این را می گفتید، پدر حتماً آمبولانس خبر می کرد. » فکری به ذهن یولیا رسید: « شاید بشود یک شکل دیگرش کرد. » یازنف کوچک سرش را تکان داد: « پدر زود متوجه می شود. او با یک نظر حیوان را دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 7 پیاپی 219 / 9 خرداد 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 219صفحه 27