مجله نوجوان 219 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 219 صفحه 5

دانه های اشک از گوشه های چشمهایش بر روی پوست چروکیده اش می لغزید. ذکر تسبیح حضرت فاطمه را نیز او به من یاد داد. خوب به یاد دارم که به تعداد دانه های آن تسبیح برایم از حضرت فاطمه چیزهایی گفته بود. می گفت او مادر پدرش بود و عاشق ترین دختری بود که می توانست به پدر عشق بورزد و او را گرامی بدارد. زخمهای پدر را مرهم می گذاشت و دستان ظریف و کوچکش را بر پیشانی پدر می کشید تا گرد غم و خستگی را از آن بزداید. می گفت فاطمه هم یک انسان کامل بود و هم یک زن نمونه. او خودش گندمها را آرد می کرد و برای کودکانش که از معصومین بودند، نان می پخت و هیچ گاه از کار زیاد گلایه نمی کرد. برایم عجیب بود که دختر پیامبر در چنین شرایطی بوده باشد ولی مادربزرگ می گفت او نه تنها مدیر خانة خود بود که در راه دین و اشاعة اسلام نیز همچون مردان غیور عرب بی اضطراب و نگرانی، شجاعانه پای به میدان می گذاشت و حتی در آن عصر اصالت سخنوری، خطابه های قرّایی نیز در مسجد می خواند. مادربزرگ می گفت این تسبیح را پیامبر از طرف خداوند به حضرت فاطمه هدیه کرد؛ روزی که دید از فرط خستگی عرق بر پیشانی او نشسته است و او بی آنکه دم برآورد، مشغول رتق و فتق امور خانه اش است. همانطور که دعای جوشن کبیر به پیامبر هدیه شد تا او را از بار سنگین زرة فلری برهاند؛ ذکر تسبیحات حضرت فاطمه نیز به او کمک می کرد تا بتواند خستگی روزمره را با ذکر خداوند فراموش کند و با یاد او به خواب برود. بی اختیار شروع کردم به ذکر گفتن. لحظه ای نخ تسبیح بر زخم دستم کشیده شد و به یادم آورد که دستم زخم است. در عین حال به یاد مادربزرگم افتادم که هیچگاه از پا درد و کمر دردی که حاصل کهلوت سنش بود، نمی نالید و هرگاه درد بر او چیره می شد. قربان صدقه حضرت فاطمه می رفت و درد پهلوی شکستة او را به خود یادآوری می کرد: همان زخمی که به او شربت شهادت نوشاند و علی را وادار کرد که شبانه و پنهانی پیکر پاکش را در میان خاک به امانت بگذارد. حالا تسبیح را گفته ام و از پای سجاده بلند شده ام. حالا دیگر سبک شده ام. یاد فاطمه برای من که یک دختر هستم، می تواند بهترین آرامش باشد و شیوة زندگی اش زیباترین الگوی من که می خواهم هم زنی اجتماعی باشم و هم مجبورم سنگر خانه ام را به درستی حفظ کنم. خدا رحمت کند مادربزرگهایمان را که با الگوی زیبایی همچون فاطمه زیستند و لحظاتشان پر بود از آرامشی که از آن الگو می گرفتند . دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 7 پیاپی 219 / 9 خرداد 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 219صفحه 5