مجله نوجوان 228 صفحه 21
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 228 صفحه 21

_ نه بابا جان الان دیر است . . . _ الان که تازه ساعت ده صبح است ! ! ! _ عزیز من ، پارک که سر کوچه نیست ! باید از این سر تهران بروی آن سر یه با این ترافیک و راه بندان ، شب می رسیم . شب هم جایی نداریم بخوابیم که ! باید تا صبح توی راه باشیم که دوباره برسیم خانه و من بدون نیم ساعت خوابیدن راه بیفتم بروم اداره . . . فکر من هم باش پدر جان ! تازه ! فکر این را هم بکن که ما اگر امروز برویم پارک ، نمی توانیم چهار دقیقه آنجا بنشینیم که ! مگر اینکه از یک هفته قبل ، جا رزرو کرده باشیم . مگر یادت نیست پارسال میان آن شلوغی مجبور شدیم سبد خوراکی ها وبند و بساطمان را وسط سفره بغلی دستی هایمان بگذاریم و کلی زد و خورد و کتک کاری راه افتاد ؟ ! دلت می خواهد بابایت زندان بیفتد ؟ ! مامان : عزیزم توی پارک که نمی گذارند روی چمن هم بنشینیم . خیلی دلت پارک می خواهد ، یکی از صندلی ها را بردار و ببر توی حیاط ساختمان ، کنار باغچه بنشین . . . به آن چهار تا علفی هم که همسایه طبقه اول کنج آن یه وجب باغچه کاشته است ، دست نزنی ها که شر راه می افتد . . . *** _ مامان من را می بری سینما یا تئاتر ؟ ! _ وا ! مادر کدام یک از آن فیلم های هندی های عشقولکی ! به گروه سنی تو می خورد ؟ ! بعد هم من تئاتر نمی آیم . آن دفعه هشت نه تومان پول بی زبان را دور ریختم که خیر سرم تئاتر ببینم ، یک کلمه اش هم نفهمیدم . حالا تو با این قد و قواره و سن وسالت می خواهی می خواهی بروی آن حرکات عجیب و غریب را ببینی و زبان غیر آدمیزادشان را بشنوی که چی دستگیرت بشود ؟ ! مگر توی اداره بابات اینا درخت پول کاشتن که از این بریز و بپاش ها به سرت زده است ؟ ! *** _ بابا حداقل بگذار بروم توی کوچه و فوتبال بازی کنم . _ آن قلم وکاغذ را بردار بیاور ! . . . یک کوچه بن بست ده متری داریم که 6959 واحد مسکونی ، توی پرانتز ! آپارتمان ، در آن وجود دارد . اگر فرض بگیریم هر واحد مسکونی حداقل دو پنجره داشته باشد و هر متر شیشه نیز دو هزار تومان قیمتش باشد ، خسارت وارده با هر بار شوت کردن را محاسبه کنید ! . . . . اول جواب این مسئله را بده ، اگر بودجه قلک و پول تو جیبی ماهیانه ات می رسد ، تشریف ببر فوتبال بازی کن . . . . - پس اجازه بدهید زنگ بزنم ساسان ، پس خاله فاطمه ، بیاید توی خانه مان گل کوچیک بزنیم ! مامان : وااای ! مگر نمی دانی قلب حاج آقا رسولی ، همسایه طبقه پایین ضعیف است ؟ ! می خواهی روی سرش تالاپ تولوپ راه بیندازی و خونش گردنمان بیفتد ؟ ! . . . خدا مرگم بدهد ! بچه هم بچه های قدیم ! حداقل با این سن کم قاتل نمی شدند ! بعد هم ، پنجاه متر آپارتمان جای گل کوچیک بازی کردن است ؟ می خواهی صاحبخانه بفهمد و پرتمان کند وسط کوچه ؟ ! کی بود گفت تهران خیلی امکانات دارد ؟ ! هان ؟ ! کی بود اول این مطلب این حرف را زد ؟ ! . . . جرئت داری بی بگو من بودم دیگر ! چرا حرف الکی می زنی و در می روی ؟ ! . . . حالا من تابستانم را چطور بگذرانم ؟ ! اصلا هیچ فکر کرده اید من سال تحصیلی بعد چطور این موضوع انشایم را جواب بدهم ؟ ! بابا : فقط یک راه داری ! می خواهی اسمت را کلاس زبان ، کامپیوتر ، آمادگی کنکور ، گلدوزی ، آشپزی و سفره آرایی بنویسم ؟ ! به دردت می خورد ها . . . برایت انشایت هم بنویس از قدیم گفتن هر چیز که خوار آید روزی به کار آید ! . . . . آمدیم پس فردا یک زن گرفتی سفره آرایی بلد نبود ، حداقل یک تابستان را که وقت گذاشتی برای اندوختن این تجربه ها . . . . بعله ! این از تهران پر از امکاناتمان ، این هم از بابایمان ، آن هم از انشای چگونه تابستان خود را گذراندیدمان !

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 228صفحه 21