مجله نوجوان 228 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 228 صفحه 30

شاید اگر دست دیگری جای من بود از اینکه صاحبش در دور و بر خود کسی است به خود می بالید و افتخار می کرد، اما من نه تنها چنین احساسی ندام، از این بابت خیلی هم پکر و ناراحت هستم و افسوس می خورم . اسم صاحبم خالد است . درجه سروانی دارد و در گردان ویژه خدمت می کند، البته بهتر است بگویم که خدمت می کنیم، چون من چند سالی است که مدام همراه او هستم . او خیلی از کارها و اعمال را توسط من انجام می دهد . مثل همین حالا که با اشاره کوچک خود به سرباز دم در دفتر می فهمانم اسیری را که سروان به دفتر فرا خوانده به داخل هل دهد . اسیر وارد می شود من اما با دیدن او شگفت زده می شوم؛ آن قدر زیاد که حد ندارد، درست شناخته ام، او اسماعیل است؛ اسماعیل، صاحب قبلی من! مهدی بهادری مهند تصویرگر: طاهر شعبانی دست تو خواهم شد دفاع مقدس چهره و اندامش لاغر و نحیف شده است؛ در حالی که قبلاً تنه به تنه آدم هایی مثل همین سروان خالد می زد . جای من از آرنج در بدنش خالی است . گذشت چهار سال چقدر قیافه او را عوض کرده است! بی اختیار داد می زنم: "اسماعیل!" اما، همان طور که انتظار دارم، او عکس العمل نشان نمی دهد . دوباره فریاد می زنم . باز بی اعتنا است . خوب حق درد او که نمی تواند صدای مرا بشنود . اما صدای سروان را خوب می شنود: "پس تو جزء شش نفری هستی که امروز صبح به اینجا منتقل شدین؟" اسماعیل آهسته جواب مثبت می دهد . سروان، درحالیکه بازوی چپ اسماعیل را از نظر می گذراند، می گوید: "گمان نمی کنم آدم سربه راهی باشی - ببینم این وضع دستت مربوط به قبل از جنگ است یانه؟" اسماعیل پاسخی نمی دهد، ناگهان برای یک لحظه به تندی صورت اسماعیل را لمس می کنم . اما چه حس کردنی! برایم عذاب آور است؛ به عنوان یک سیلی خود را می کوبم به صورت او! البته من خیلی مشتاق بودم چهره اسماعیل را از نزدیک حس کنم؛ اما نه این طوری! باز من هسم وصورت او . . . دوباره، سه باره، پنج باره . . . خدایا به فریادم برس، اسماعیل، اسماعیل جان، مرا ببخش، اسماعیل، اختیار از خودم نیست . . . اسماعیل . . دست دیگر هم بی کار نیست . بدت از من در تکاپوست . اسماعیل سرپا ایستاده . جای سیلی ها بگویی نگویی روی صورتش اثر گذاشته، یک خط باریک خون هم از گوشه لبش جاری است . اما اوسر خود را گرفته وبه نقطه مقابل خیره شده است . سروان می خندد و باز هم می خندد سپس، در حالی که ما دست ها را پشت کمر به هم داده، می پرسد: "ببینم اصلاً تو کی هستی؟" بی انکه منتظر پاسخ اسماعیل بماند، می گوید: "تو فقط یک مرده ای، همین ." اسماعیل زمزمه می کند: "من اسیر این اردوگاه هستم ." سروان، روی صندلی، بر عکس می نشیند و ما دست ها را روی لبه پشتی صندلی می گذاردو بعد از خنده ای ملایم می گوید: "کدام اسیر احمق؟! مگرنمی دانی پارسال همه به مملکتشان برگشتند؟" - پس تو چرا هنوز اینجایی؟ این های دیگر چرا برنگشته اند؟ جواب برای هر دو روشن است . به همین علت سروان منتظر پاسخ نمی ماند، خود می گوید: "از شماها نه اسمی هست نه هیچ نشانی، ما اگر بخواهیم تو و امثال تو را سر به نیست کنیم چه کس می فهمد؟" سؤال بعدی سروان لحن تحکم آمیزی دارد . - بگو ببینم، ترکش خمپاره یا توپ؟ کدامشان؟ پرسش سروان خالد مبهم است . اسماعیل منظور او را درک نمی کند . - شاید هم انفجار مین . . . آره؟ - نمی فهمم چه می گویی . - احمق، منظورم دستت است . اثر کدامشان است؟گ در همین لحظه سربازی وارد می شود و بعد از ادای احترام نامه ای تحویل سروان می دهد .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 228صفحه 30