مجله نوجوان 228 صفحه 32
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 228 صفحه 32

این لحظه های پراضطراب، این تنها کاری است که از عهده ام برمی آید . - دستش را به تو پیوند زده اند! می شنوی؟ من، دست او . . . به ناگاه حرف در گلویم می ماند . در یک چشم بر هم زدن، با ارادۀ سروان، از جا کنده می شوم وبه صورت اسماعیل برخورد می کنم . بارها به عنوان سیلی روی گونه او می نشینم . دست راست نیز همین طور . . . . خدایا این بشر چرا مرتکب چنین کاری می شود؟ چرا اسماعیل را آزار می دهد؟ آیا چهار سال پیش را فراموش کرده؛ هنگامی که در حین درگیری مجروح شده بود؟ آن دوران البته بیشتر از درجه اش در محل خدمت نفوذ داشت؛ آن هم به سبب وابستگی اش به یکی از کله گنده های ارتش بعثی بود . موقع جراحت، وقتی دیدند دست چپ او، ازکمی پایین تر از آرنج، دیگر برای او "دست" نخواهد شد، با تلاش همان کله گنده به تکاپو افتادند، یک فکر شیطانی از ذهن یکی از بعثی ها گذشته بود همانشد که بی درنگ از ده ه و صدها اسیر اردوگاه های اسرای مفقود بررسی و آزمایش کردند و عاقبت قرعه به نام اسماعیل افتاد . آن وقت بود که این کار را به وسیله پزشکان خارجی و با هزینه زیاد انجام دادند . از آن پس، اگر چه نقص دست خالد برطرف شد، با گذشت زمان، به نوعی آشفتگی روانی دچار شد . او هنگام مواجه شدن با افرادی که قطع عضو داشتند، ناخودآگاه، حالش دگرگون می شد . تصور می کرد افراد یادشده از او متنفرند و با نگاه های آزاردهنده خود، او را غصب کنندۀ عضو قطع شده خود می دانند، با این توهم که چنین اشخاصی در پی آزار او هستند، نسبت به آن ها بسیار حساس بود و رفتار های پیش بینی ناپذیری از خود بروز می داد . - می خواهی بدانی؟ می گویم . دستم را گرفتند! از من گرفتند . این صدای اسماعیل است؛ دردآلود و لرزان . دست راست خالد، که برای فرود مجدد بر صورت اسماعیل بالا رفته ، همان بالا از حرکت می ایستد . دهان باز و چشمان گشاد خالد حکایت از بهت زدگی دارد، لحظاتی سپری می شود تا سروان بتواندکلامی بر زبان براند . - تو . . . تو چه گفتی؟ - اسماعیل مصمم می گوید: "اگر ترکش برده بود، خوب بود اگر از گلوله بود، حرفی نبود . . . خدا نگذرد از آنها ." - چه می گویی؟ چه می گویی؟ کلام بعدی اسماعیل آب سردی است بر پیکر داغ سروان . - بعثی ها قطع کرده اند . پیوند زدند به کسان خودشان! شنیدی؟ ناگهان سکوت فضای اتاق را فرا می گیرد . سروان خالد، مات و مبهوت، چون برق زده ها می ماند با چشمانی از حدقه درآمده به نقطه ای خیره شده است . این آرامش عجیب چند لحظه ای بیشتر دوام نمی آورد .خشم و غم آمیخته به هم از درون سروان می جوشد و فواره می کشد . بی اراده ا زجا کنده شده، حمله ور می شود؛ اما نه به سمت اسماعیل، صندلی را با چنان قدرتی بر زمین می کوبد که در هم می شکند . گوشی تلفن را برمی دارد ومحکم به شیشه پنجره می زند . با سروصدای فراوان میز خود را با هر چه روی آن است واژگون می کند . چند سرباز سراسیمه خود را به دفتر می رسانند . . . بله آقا هادی، این حکایتی که برایت نوشتم و خواندی، شرح صحنه هایی بود که پدرت، اسماعیل، در آن حضورداشت . البته او به خاطر افشای موضوع دست تا پای اعدام هم پیش رفت . اما، خوب، می دانی که اراده خداوند بالاتر از خواست انسان هاست . هادی جان به پدرت سلام مرا برسان و بگو من در این کشور غریب، پیش این مرد اخمو و مریض، به یاد تو هستم . دست نازنین وباوفای پدر عزیزم، سلام . نامه ات ر ا خواندم .مثل قصه ها نوشته بودی، پدر، اوایل، خاطره های زیادی از دوره اسارت خود و اردوگاه ها تعریق می کرد؛ ازتو هم همین طور، البته، بین خودمان باشد، او دیگر تو را پاک از یاد برده اما می دانم تومثل او نیستی، دست عزیز بابا، روزی از پدر شنیدم که گفت: "پسرم، هادی، نه عصای دست من، خود دستم است ." حالا من می خواهم جای خالی تو باشم و به پدر خدمت کنم؛ با همه وجود

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 228صفحه 32