
مریم اسلامی
ساندویچت را با قورباغه عوض کن!
آن وقت دستش را از پشت گردن من برداشت و پای دیگر قورباغه را که توی دست یوسف آویزان بود، چسبید.
یوسف دستش را به طرف جیبش برد و یک تیغ موکت بُری درآورد و با صدای قیژ تیزی، تیغ آن را بالا داد.
بعد نگاهی به من انداخت و رو به اکبر گفت: «محکم پاشو بگیر!»
قورباغه داشت تقلّا میکرد تا از دست آنها فرار کند. لبۀ تیغ برقی زد و یوسف آن را به طرف قورباغه برد. چشمانم را بستم، آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «ولش کنین. چیکارش دارین؟!»
یوسف، تیغ را از روی پوست قورباغه برداشت، به طرف دهانش برد و قبل
از اینکه دستۀ آن را لای دندانهایش بگذارد، گفت: «دلت میسوزه براش؟!» و خندید.
دلم ریش شده بود و پشت گردنم مور مور میشد. کف دستهایم عرق کرده بود و چشمهایم میسوخت.
به قورباغه نگاه کردم. دیگر تقلایی نمیکرد. فقط به لجنهای سبز آب روی استخر خیره شده بود.
دوباره گفتم: «ولش کنین!»
اکبر گفت: «ما رو باش که میخوایم نمایش نشونش بدیم.»
یوسف دوباره تیغ را از لابهلای دندانهایش برداشت و گذاشت روی پوست تن قورباغه. همین که خواست ببرد، اکبر یکدفعه دست او را کنار زد و گفت: «هِی، بچه نُنُر. میتونی این
قورباغه رو از ما بخری و به جای نصف کردن، ناز و نوازشش کنی.»
لحظهای هر دو به هم نگاه کردند و بعد نگاههای حریصشان افتاد روی ساندویچ که توی دستهایم فشارش میدادم. یوسف گفت: «معاملۀ خوبیه. ساندویچ هم به جای پول قبول میکنیم.» و تیغ در دست منتظر شد.
به قورباغه نگاه کردم، به زیر گلویش که به سرعت باد و خالی میشد. به آدم بغض کردهای میمانست که نمیتواند گریه کند.
آرام دستم را به طرف آنها دراز کردم. اکبر با آن دستش که قورباغه را نگرفته بود، ساندویچ را که کاغذ کاهی دورش از عرق دستهایم خیس شده بود، برداشت و
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 209صفحه 8