مجله نوجوان 209 صفحه 21
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 209 صفحه 21

دارد فکر می­کند که چه سعادتی دارم. اسب امام مرا آورده، امام به شام دعوتم کرده، با او شام خورده­ام، حالا هم قرار است امشب این جا بخوابم. کیست مثل من؟ امام می­گوید: امیر مؤمنان به دیدار مریضی رفت اما به او گفت مبادا به عیادت من فخر بفروشی. ملاک برتری تقواست. مرد هنوز خوشحال است اما می­داند سعادتش از عنایت امام بوده نه از لیاقت خودش. 5 مدتهاست باران نباریده. مأموران از امام می­خواهد دعاکند و در دل امید دارد که باز هم باران نبارد. امام رسول الله را در خواب می­بیند و طبق گفتة رسول الله تا روز دوشنبه صبر مب­کنند. دوشنبه امام در کنار مردم دعا می­کنند. ابری می­آید و همه خوشحال می­شوند اما امام می­گوید: این ابر، ابر ما نیست. و ابر می­رود. تا یازدهمین ابر. امام می­گوید: این ابر، از طرف خدا و ابر ماست. و باران می­زند. بر سر و روها و خاکهای تشنه. آن قدر که همة حوضها، همة گودالها و همةنهرا پر از آب می­شود. 6 امام نشسته است و مأمون نشسته است و همه نشسته­اند. مأمون می­پرسد: علی (ع) تقسیم کننده بهشت و جهنم است. چرا؟ امام می­گوید: زیرا علی (ع) میزان اعمال است. دوستداراش بهشتی و دشمنش دوزخی است. مأمون می­گوید: خدا مرا بعد از تو زنده نگذارد یا علی ابن موسی! یعنی من هم از دوستداران علی و آل علی ام اما هم امام، هم مأموران و هم بقیه می­دانند که نیست. 7 مأمون مجلس مناظره دارد. بزرگان را جمع کرده تا شاید امام را شکست دهند. یکی از قرآن دلیل می­آورد که انبیا معصوم نیستند. امام می­گوید: آدم نافرمانی خدا را روی زمین نکرد! مرد می­گوید: این را چه می­گویید:و زلیخا قصد یوسف کرد و یوسف قصد زلیخا! قصد زلیخا خیانت بود اما یوسف قصد کرد اگر زلیخا منصرف نشد، او را بکشد. نه تنها هیچ سؤالی نیست که امام را ناتوان کند که او عمران صابی را هم مسلمان می­کند. مأمون نگران است . حس می­کند تنها چیزی که او را از نگرانی می­رهاند، مرگ امام است. 8 همین مرد را می­کشد. مبادا شما را بفربید. اشارة امام به مأمون است. این مرد مرا مسموم می­کند. سپس می­خواهد خود مرا غسل و کفن می­کند. به او بگو اگر چنین کنی، عذاب آخرتت به دنیا می­افتد. مأمون می­گوید: از این انگور و آن انار تناول کنید. امام می­گوید: به اختیار نخواهم خورد! و ساعاتی بعد مأمون قصد دارد پیکری را غسل بدهد که خود مسموم کرده است. مرد به او نزدیک می­شود و پیغام را در گوش او نجوا می­کند. مأمون می­هراسد و دست می­کشد. مرد می­گوید:امام خواسته است خیمه­ای سفید برپا شود. چنین می­کنند. چندی بعد پیکر امام غسل و کفن شده آماده است.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 209صفحه 21