مجله نوجوان 209 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 209 صفحه 30

اِدی زد و در جای خود نشست. جان سرش را به علامت تأسف تکان داد و گفت: تمام زندگیت یه دروغ بزرگه! السا به جان بُراق شد و گفت: زندگی من یا زندگی اونایی که شش میلیون نفر از ماها رو توی کوره­های آدم­پزی سوزوندن؟! جان که از این حرف السا خیلی تعجب کرد،گفت:اون یه افسانه­ست! یه داستان دروغ که به خاطرش می­خواستن به مرکز انرژی جهان تسلط پیدا کنن! السا با خشم دندان قروچه­ای کرد و با لحنی خشک و خشنم گفت: هولوکاست، افسانه نیست! جان که تا به حال السا را در چنین حالتی ندیده بود، از تعجب روی صندلی نشست. خواست آب دهانش را قورت بدهد ولی گلویش خشک شده بود و به سرفه افتاد. السا سرش را به سرعت به سمت جان چرخاند و گفت:چی شد؟ جان نگرانی را لحظه­ای در چشمان السا دید ولی دوباره چشمان السا به همان چشمان سرد و بی­روح تبدیل شد. السا اسلحه را زمین گذاشته بود. جان ناگهان متوجه شد که پسرشان دارد چهار دست و پا به سمت اسلحه می­رود. بنابراین خیز برداشت تا اسلحه را از جلوی دست بچه بردارد. السا که ناگهان با حرکت سریع جان رو به رو شد، با خودش تصور کردکه جان می­خواهد با برداشتن اسلحه، او را غافلگیر کند. مانند کماندوها پرشی کرد و اسلحه را زودتر از جان از زمین برداشت و به سمت جان نشانه رفت. چشمان جان از تعجب گرد شد. هری با دیدن صحنةاسلحه کشیدن السا به روی جان، داخل بیسیم اعلام کرد: اجرای F8! ادی و تامی دوان دوان از اتاق خارج شدند. السا اسلحه را مسلح کرد. جان کمی عقب رفت و گفت:تو داری اشتباه می­کنی. جان قاطعیت را به وضوح در چشمان السا می­دید. موهای السا توی صورتش ریخته بود و تصویری محو از صورت خشنش که در تاریکی موهایش گم شده بود، دیده می­شد. السا از زمین بلند شد و همانطور که سرش پایین بود، بدون پلک زدن در چشمان جان خیره شده بود. با اسلحه­اش به جان اشاره کرد که عقب برود. جان همانطور که روی زمین نشسته بود، خودش را عقب کشید تا به دیوار رسید. بچه از حرکات سریع پدر و مادرش به خنده افتاده بود و ذوق می­کرد. جان در همان حالت گفت: تو عقلت را از دست دادی! السا با لحنی جدی گفت: ساکت باش! جان ادامه داد: اون دیوونه­ها عقل تو رو دزدیدن! السا با همان لحن جواب داد:همون دیوونه­ها تا حالا خرج زندگی مارو می­دادن. همون دیوونه­ها باعث شدن که تو بری دانشگاه و درس بخونی. همون دیوونه­ها... و جان حرف او را قطع کرد:من احمق رو فرستادن پرو و همون دیوونه­ها اون همه آدم رو کشتن و همون دیوونه­ها من رو آواره کردن و زن و بچّه­ام رو از من دزدیدن. السا صدایش را قدری بالا برد: اگه یه کلمةدیگه حرف بزنی... جان که راه نجاتی برای خودش نمی­دید، ادامه داد: به فرمان همون دیوونه­ها من رو می­کشی؟ بکش! چون به هر حال من هم با اونا هم دست بودم و مستحق مجازاتم. ولی اون بچه چی؟ آیندة اون چی می­شه؟ السا دستش را روی ماشه قدری فشار داد و با افتخار گفت: اون هم جزو قوم بنی اسرائیله و باید انتقام قومش رو از جهان بگیره. بیرون از اتاق، باد شدیدی می­آمد چون درختان پشت پنجره، دیوانه­وار تکان می­خوردند و گرد و غبار غلیظی به هوا بلند شده بود. جان چشمانش را به چشمان السا دوخت و گفت: پس من چی؟! السا با پوزخندی خشن گفت:برو به درک! جان آب دهانش را قورت دادم. به کودکش که با بغض به این صحنه نگاه می­کرد، نگاهی کرد و چشمانش را بست. ناگهان صدای شلیک گلوله و شکسته شدن شیشه­ای را شنید. فوراً چشمانش را باز کرد. السا جلوی چشمانش روی زمین افتاد. چن مرد که لباسی سر تا پا مشکی و ماسک ضد شیمیایی به صورت داشتند، از پنجره وارد شدند. در زمانی بسیار کوتاه یکی از آنها جان را با خود کنار پنجره برد و چند تسمةقلابدار به کمر و دور

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 209صفحه 30