
راستو زد و یواش یواش گرفت کنار جاده. خاور نگه داشت و دو تا گاز حسابی داد و خاموشش کرد. دو تایی رفتیم تو قهوه خونۀ سید. مرد میانسالی پشت میز در ورودی نشسته بود و با دیدن ما از جا بلند شد و گفت:
«به به گل ابراهیم! کجایی سالار؟ دو سه ماهی میشه چشممون به جمالت روشن نشده. دلمون خیلی هواتو کرده بود به مولا.»
دایی ابراهیم گفت: «خیلی مخلصیم. سید راستشو بخوای چن ماهی میشد که بار بهم نخورده بود. اوضاع بار از اونور به اینور خیلی خرابه وگرنه مگه میشه ما بیایم بندر و تو قهوه خونۀ سید تلپ نشیم؟»
سید گفت: «قدمتون سر چشم، بفرمایین. اینجا متعلق به خودتونه.» دایی ابراهیم به من اشاره کرد و گفت: «راستی سید، این آقا مجید خواهر زادمه. این سرویس با ما اومده بندرو ببینه. تا به حال کشتیهای باربری بزرگ ندیده.»
من سلام کردم. سید جواب
سلام منو داد و گفت: «خوش
اومدی آقا مجید. بفرمایید.»
با دایی ابراهیم رفتیم نشستیم
روی یک تخت کنار پنجره.
دو تا چای نبات داغ تو
اون شب سرد میچسبید.
بعدشم سید آبگوشت آورد.
دایی راس میگفت، واقعا
ً خوشمزه بود. ساعت نزدیکای یک بعد از نیمهشب بود. سید اومد نزدیک تخت ما و گفت: «آقا ابراهیم! چه کارهای؟ شب
میمونی یا حرکت میکنی؟»
دایی ابراهیم گفت: «راستش خیلی خوابم میاد. با مجید میریم تو ماشین چن ساعتی میخوابیم، خروسخون هم به امید خدا میشینیم پشتش.»
سید گفت: «امشب که خیلی سرده قربونت برم! تو ماشین یخ میزنید. بذار این آقا مجید با خاطرۀ خوش از پیش ما بره. امشب و بد بگذرون و توی قهوه خونه پیش ما بخواب.» دایی ابراهیم گفت: «نه سید، شما جات تنگه. مزاحمت نمیشیم. همون تو ماشین راحتتریم. دمت گرم. نوکرتیم.»
سید گفت: «راستی صد متر بالاتر یه مسجده که تازه ساختن. اگه دوس داشتین اونجا هم جای بدی نیست.» دایی ابراهیم گفت: «درش بازه؟»
سید گفت: «آره بابا، هنوز مشتریگیر نشده. چون شبه درو باز میذارن که رانندهها اونجا بخوابن.»
دایی ابراهیم گفت: «مجید جون، بپر
از ماشین دو تا پتو بیار بریم تو مسجد بخوابیم. اینم سوییچ.»
تیز دویدم از تو ماشین پتوها رو آوردم و با دایی ابراهیم رفتیم توی مسجد. دایی ابراهیم گفت: «مجید جون، درو ببند. دایی فکر نمیکنم کسی دیگه بیاد. بذار امشب از شر خر و پف بقیه راحت باشیم.»
مسجد که چه عرض کنم، یه اتاق کوچیک بود. یه حوض فسقلی هم داشت با یه دستشویی که هنوز رانندهها فرصت نکرده بودن کثیفش کنن. یه نفرم گوشۀ مسجد پتو رو کشیده بود رو سرش و خواب بود. دایی ابراهیم گفت: «یواش باش که این بنده خدا بیدار نشه. اونم حتماً یه دربه درو آوارهس مث ما. ببین چه جوری هم خوابش برده که اصلاً نفهمیده ما اومدیم.»
کفشامونو گذاشتیم زیر سرمون و رفتیم زیر پتو. اتاق گرمی بود. دایی
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 209صفحه 13