مجله نوجوان 209 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 209 صفحه 9

پای قورباغه را ول کرد. قورباغه از یک پا توی دست یوسف آویزان ماند. آن را به طرف من گرفت و گفت: «بگیرش.» یک قدم عقب رفتم و گفتم: «بندازش توی استخر.» اکبر دوباره یه­وری خندید و گفت: «ازش می‏ترسه!» و قاه­قاه خندید. یوسف به چشمهای من نگاه کرد و گفت: «آدم شک ورش می‏داره که این داداش ابراهیم باشه.» آن وقت چرخید طرف استخر. قورباغه را بالای استخر روی آبها گرفت. بعد دو انگشتش را از دور پای قورباغه، باز کرد، قورباغه با سر شیرجه زد توی آب. آب استخر موج کوچکی برداشت و لجنهای روی آن جابه جا شد. لحظه‏ای بعد همه چیز آرام شد. نگاهم به آب استخر، جایی که قورباغه پریده بود، ماند. یوسف و اکبر ساندویچ را نصف کردند و گذاشتند توی دهانشان. به طرف آنها برگشتم. دیگر اثری از ساندویچ نبود. یوسف با دهان پُر، همان­طور که به سختی لقمۀ به آن بزرگی را می‏جوید، گفت: «به داداشت بگو خودت خواستی ساندویچو با قورباغۀ ما عوض کنی.» سرم را برگرداندم و تا مدرسه دویدم. مراسم صبحگاه تمام شده بود و بچه‏ها در صفهای منظم و نامنظم یکی یکی به داخل راهرو و به طرف کلاسها می‏رفتند. تندی پریدم آخر صف کلاس خودمان و با آنها به راه افتادم. تمام آن ساعت که معلّم ریاضی درس می‏داد و سؤال و جواب می‏کرد، خودم را خوردم. از عصبانیت، همۀ ناخنهایم را جویده بودم. نه به خاطر آن ساندویچ، بیشتر به خاطر آن حس که مرا وادار کرده بود کوتاه بیایم. مطمئن بودم که اگر ابراهیم جای من بود، بی‏خیال قورباغه می‏شد امّا من... زنگ ریاضی داشت تمام می‏شد که ناظم مدرسه آمد دم در کلاس ما و با معلّم ریاضی پچ پچ کردند. بعد هول هولکی آمدند تو. آقای ناظم عینکش را روی چشمش جابه جا کرد و با تکان دست به بچه‏ها که بلند شده بودند گفت: «بنشینید.» معلّم ریاضی گفت: «یک خبر مهم!» همۀ کلاس در سکوت و تعجب به آنها خیره شدند. آقای ناظم انگشت اشاره‏اش را به سمت بچه‏ها گرفت، با زبان دور لبهایش را خیس کرد و گفت: «خوب گوش کنین. هر کس امروز از اغذیه فروشی آقای رمضانی ساندویچ خریده، نخوره! بیاد بده دفتر و پولشو بگیره.» بعضی از بچه‏ها خندیدند. بعضی هم با کنجکاوی پرسیدن: «مگه چی شده آقا؟!» آقای ناظم گفت: «آقای رمضانی الآن به مدرسه آمد و خبر دادکه چون از پنج شنبه ‏شب، برق مغازه‏اش قطع شده بوده، همۀ ساندویچها و موادی که توی یخچال داشته فاسد شدن.» بعد رو کرد به معلم ریاضی و گفت: «ظاهراً از بچه‏های مدرسۀ ما هم چند نفری از اون ساندویچها خریدن و متأسفانه دو نفرشون که قبل از زنگ تفریح اونا رو خوردن، مسموم شدن.» بعد با عجله از کلاس خارج شد تا به بقیۀ کلاسها هم خبر بدهد. از معلم ریاضی اجازه گرفتم و دویدم به طرف حیاط مدرسه. اکبر و یوسف داشتند توی آبخوریها بالا می‏آوردند و از دل درد به خود می‏پیچیدند. آقای کاظمی، مدیر مدرسه، با یکی از معلمها صحبت می‏کرد تا بچه‏ها را به درمانگاه ببرد. خدا را شکر که آن ساندویچ را نخورده بودم. ظهر، وقتی به خانه رسیدم یک راست از پلّه‏ها رفتم بالا. مادر از توی آشپزخانه گفت: «سر و صدا نکنی، ابراهیم دارو خورده و خوابیده.» بعد ادامه داد: «شنیدی؟! تازه یه ساعته که تبش قطع شده.» ابراهیم روی تختش خواب بود و پتو را کشیده بود روی کلّه‏اش. کنار تختش ایستادم و پتو را از رویش کنار زدم. بعد با صدای شبیه صدای خودش گفتم: «هی پخمه! یک درس جدید برات دارم.» چشم‏هایش را باز کرد، قرمز بود و زیر پلکهایش ورم داشت. پتو را از دستم قاپید و کشید روی سرش. بعد از همان زیر پرسید: «چه درسی؟» همان­طور که کنار تختش ایستاده بودم، گفتم: «اگه لازم شد، ساندویچت رو با قورباغه عوض کن.» صدایی از زیر پتو نشنیدم. انگار ابراهیم دوباره خوابیده بود. صدای مادرم را از پایین شنیدم که می‏گفت: «احمد، بیا ناهار بخور».

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 209صفحه 9