مجله نوجوان 209 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 209 صفحه 14

ابراهیم گفت: «نزدیک هم بخوابیم که سردمون نشه.» و خمیازه‏ای کشید و گفت: «الهی به امید تو.» منم یواش یواش چشامو بستم. دم دمای صبح احساس کردم خیلی سردمه. یه کم از پتوی بغل دستی‏مو کشیدم رو خودم. طرف عین خیالش نبود. دایی ابراهیم هم تخته گاز خواب بود. یک کم چشمامو باز کردم، هوا بفهمی نفهمی روشن شده بود. خمیازه‏ای کشیدم و چشامو دوباره بستم. تو خواب و بیداری بودم که صدای در زدن شنیدم. پیش خودم گفتم: «حتماً مؤذن اومده اذون بگه.» خودمو زدم به خواب. گفتم بالاخره یا دایی ابراهیم بیدار می‏شه یا اون بنده خدای بغل دستی‏ام اما هیچ کدوم عین خیالشون نبود. طرف هم ول کن نبود و داشت پاشنۀ درو از جا می‏کند. کم کم بلند شدم، پتو رو انداختم رو سرم و تاب دادم دور کمرم و یواش یواش رفتم سمت در. فقط از زیر پتو چشام پیدا بود. هوا خیلی سرد شده بود. از پشت در صدای پچ پچ و غر و غر می‏اومد. همه گفتن: «خیلی عجیبه! چرا در مسجد بسته‏س؟» آروم آروم درو باز کردم. چشمتون روز بد نبینه. جمعیت با دیدن من یه یا ابوالفضل گفتن و پا گذاشتن به فرار. چن­تایی هم افتادن رو زمین و دوباره پا شدن و شروع کردن به دویدن. چن نفر داد می‏زدن: «یا ابوالفضل به دادمون برس.» من که پاک گیج شده بودم، پیش خودم گفتم: «نکنه از من ترسیدن.» واقعاً هم ترسناک شده بودم. یه جفت چشم سیاه، پشت یه پتوی سفید، اون هم تو تاریکی. بابام هم بود می‏ترسید! شروع کردم دنبال جمعیت بدوم و بگم: «بابا تو رو خدا نترسین. یکی به من بگه چه خبره. از چی من می‏ترسین؟» جمعیت با شنیدن لهجۀ اصفهانی من کم کم ایستاد و شروع کرد آروم آروم بیاد طرف من. یکی از دور پرسید: «تو کی هستی؟» گفتم: «من مجیدم، بچۀ اصفهان. با دایی اومدیم بندر. اونم خاورمونه روبروی قهوه خونۀ سید. این­که ترس نداره.» سر مو از زیر پتو آوردم بیرون تا مردم منو خوب ببینن. یکی از اون جماعت آروم آروم نزدیک شد و گفت: «ببخشین، ما فکر کردیم شما مصطفی پسر قربونعلی هستین که دیشب سکته کرده. آخه دیشب کسی نبود خاکش کنیم. ناغافل مرد، گفتیم بذاریمش تو مسجد تا صبح اول وقت ببریم خاکش کنیم. تا اینو شنیدم یهو رنگ و روم پرید و دست و پام شروع کرد به لرزه. گفتم: «یعنی اون که از دیشب تا حالا پیشش خوابیدم جنازه بود؟» چشمام سیاهی رفت و آسمون شروع کرد دور سرم بچرخه. نزدیک بود پخش زمین شم. چند نفری دویدن و زیر دستامو گرفتن. زیر لب گفتم: «خدا به دادت برسه دایی ابراهیم...» و از حال رفتم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 209صفحه 14