کار و تلاش
مجید ملا محمدی
نگاه کردم به بالای سرم. صدای یک فاخته بود.
که دایم میگفت: «کوکو...کوکو...» هر چه گشتم
او را ندیدم. از کنارهی باغ گذشتم. هوا خیلی
گرفته بود. نفسم داشت میگرفت. دنبال یک
چشمه میگشتم که خودم را با آب زلالش خنک کنم.
اما چشمهای نبود.
ناگهان صدایی شنیدم. صدای پُر مهر او بود. وقتی
به باغش خوب نگاه کردم، او را دیدم. محمد باقر (ع)
بود. همراه دو تا از کارگرهایش، سرِ زمین کار میکرد.
چه توانی داشت که در این گرما کار میکرد.
جلوتر رفتم، متوجه من نشد. پشت سرِ هم به دلِ خاک،
بیل میزد. در دلم گفتم: «این پسر پیامبر هم چقدر کار
میکند! این همه مال و دارایی دارد، باز هم خودش را با کار
خسته میکند. آخر این مال دنیا مگر چقدر ارزش دارد؟ باید او را
نصیحت کنم.
جلوتر رفتم. با محمد باقر میانهی خوبی نداشتم. اصلاً از هیچ
شیعهای خوشم نمیآمد. الان فرصت خوبی بود که با نیش حرفهایم
به حسابش برسم، تا دلم خنک بشود. کنارش رفتم و دست روی
دست زدم و گفت: «ای وای بر تو پسرِ پیامبر خدا، این چه کاری
است که میکنی؟» سرش را بلند کرد. عرق سر و گردنش را خشک
کرد و به من سلام گفت. گفتم: «سلام بر تو مرد خدا، آخر چرا توی
این گرما این همه زحمت میکشی؟ تو مگر محتاج هستی که برای
جان به هر جایی که فکرش را میکند،
تلفن میزند و موضوع گم شدن سگش را
اطلاع میدهد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 266صفحه 8