مجله کودک 266 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 266 صفحه 8

کار و تلاش مجید ملا محمدی نگاه کردم به بالای سرم. صدای یک فاخته بود. که دایم می­گفت: «کوکو...کوکو...» هر چه گشتم او را ندیدم. از کناره­ی باغ گذشتم. هوا خیلی گرفته بود. نفسم داشت می­گرفت. دنبال یک چشمه می­گشتم که خودم را با آب زلالش خنک کنم. اما چشمه­ای نبود. ناگهان صدایی شنیدم. صدای پُر مهر او بود. وقتی به باغش خوب نگاه کردم، او را دیدم. محمد باقر (ع) بود. همراه دو تا از کارگرهایش، سرِ زمین کار می­کرد. چه توانی داشت که در این گرما کار می­کرد. جلوتر رفتم، متوجه من نشد. پشت سرِ هم به دلِ خاک، بیل می­زد. در دلم گفتم: «این پسر پیامبر هم چقدر کار می­کند! این همه مال و دارایی دارد، باز هم خودش را با کار خسته می­کند. آخر این مال دنیا مگر چقدر ارزش دارد؟ باید او را نصیحت کنم. جلوتر رفتم. با محمد باقر میانه­ی خوبی نداشتم. اصلاً از هیچ شیعه­ای خوشم نمی­آمد. الان فرصت خوبی بود که با نیش حرفهایم به حسابش برسم، تا دلم خنک بشود. کنارش رفتم و دست روی دست زدم و گفت: «ای وای بر تو پسرِ پیامبر خدا، این چه کاری است که می­کنی؟» سرش را بلند کرد. عرق سر و گردنش را خشک کرد و به من سلام گفت. گفتم: «سلام بر تو مرد خدا، آخر چرا توی این گرما این همه زحمت می­کشی؟ تو مگر محتاج هستی که برای جان به هر جایی که فکرش را می­کند، تلفن می­زند و موضوع گم شدن سگش را اطلاع می­دهد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 266صفحه 8