مجله کودک 266 صفحه 3
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 266 صفحه 3

مهربانی با حیوانات یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. یک برادر و یک خواهر در یک خانه با پدر و مادر زندگی می­کردند. نزدیک خانه­ی آن­ها چمنزاری بود و در آن چمنزار حیواناتی مثل پرندگان و پروانه­ها زندگی می­کردند. آن­ها یک روز به آن چمنزار رفتند. آن­ها صدای جیک جک پرنده­ای را شنیدند که روی زمین افتاده بود و بالش زخمی شده بود. خواهر رضا یعنی فاطمه به نزدیک پرنده رفت و به رضا گفت: رضا برو بابا را صدا بزن تا این پرنده را نجات دهد. وقتی پدرشان آمد، آن را با هم به خانه بردند و بالش را با دارو و دستمال تمیز بستند. بعد پدر رو به بچّه­ها کرد و گفت: «مواظب باشید که حیوانات را اذیّت نکنید زیرا کسانی که به حیوانات محبّت کنند را، خداوند بسیار دوست دارد.» حامد زارعی، 11 ساله از قم سیاوش لؤلؤ/ 8 ساله / از تهران سید امیر احمد صاحبی/ 10 ساله/ از بابل امیر حسین اسماعیلی/ از رشت مرتضی محقق فر/ از قم بدنش زرد و جامه­اش سبز و موهایش سفید است؟ کجاست که شهرهایش بی­خانه است، دریاهایش بی­آب، باغ و جنگل­هایش بی­گل و درخت و میدان­هایش بی­خیابان؟ از کوه و دشت و صحرا می­گذرد؛ ولی هرگز راه نمی­رود؟ از بین جواب­های زیر، جواب­های درست را پیدا کنید و علامت بزنید. آفریقا- بلال- هوا- بمب- نقشه- خورشید- صفحه کلید- سگ سید حمید رضا صاحبی، 12 ساله از بابل او سؤال کرد: چند وقت است که در گارد خدمت می­کنی؟ سرباز جواب داد: 20 سال قربان. فرددریک تعجب کرد و پرسید: چند سال داری؟ گفت: 2 ماه قربان. فردریک عصبانی شد و گفت: یا تو باید دیوانه باشی یا من! سرباز گفت: هر دو قربان !!!!!!! از یه نفر می­پرسن: چرا پرنده­ها زمستونا از شمال به جنوب پرواز می­کنن؟ می­گه: آخه پیاده خیلی راهه!! چیستان هم گرمم، هم سرد؛ هم بارانی­ام، هم برفی، حالا بگو من چیستم؟ لطیفه یه نفر شلوارش رو برعکس می­پوشه، مامانش بهش می­گه: الهی مادر به قربونت بره! وقتی هم داری می­ری، انگار داری می­آیی! فردریک کبیر، پادشان آلمان، هر وقت سرباز جدیدی در پادگان می­دید از او به ترتیب سؤال می­کرد که: چند سال داری؟ چند وقت است که در گارد خدمت می­کنی؟ غذا، حقوقت هر دو خوب است؟ روزی سربازی وارد گارد شد. سر نگهبان به او گفت در مقابل سؤال­های فردریک به ترتیب بگو، 20 سال قربان، 2 ماه قربان، هر دو قربان، چند روز بعد فردریک از خلاصه­ی هفته­ی گذشته: دیدید و خواندید که چگونه سگی به نام «اودی» با « گارفیلد»، گربه­ی چاق و تنبل هم خانه شد و اما اودی مجبور شد از خانه­ی «جان» برود در حالی که نیاز به محبت زیادی داشت. روز بعد از رفتن اودی، جان به دنبال او می­گردد و اینک ادامه­ی ماجرا...

مجلات دوست کودکانمجله کودک 266صفحه 3