به روایت اسدا… شعبانی
قصههای فصلها
فصلها دور هم جمع شدند. آنها میخواستند دربارهی زیبایی خودشان حرف بزنند تا معلوم شود کدام
یک از آنها زیباتر است، خورشید که سر و صدای آنها را میشنید و میخندید، پیش آنها آمد و گفت:
خوب این قدر سر و صدا نکنید، یکی یکی حرف بزنید تا در آخر ببینم کدام یک زیباتر هستید. فصلها قبول
کردند. اول فصل بهار بود که گفت: «وقتی من میآیم همه جا سبز و خرم میشود چشمهها و جویبارها از زیر
کوه بیرون میآیند شکوفهها روی درختان را میپوشانند. گلهای خوشبو روی بوتههای خشکیده مینشینند
و لبخند میزنند. هوا ملایم میشود و طبیعت جوان و شاداب میشود.» تابستان گفت: «وقتی من میآیم
او از یک کوچهی بن بست
سر در میآورد. کوچهای که
پر از موش است. در کمال
تعحب، موشها گربه را
محاصره میکنند!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 266صفحه 31