
و با ناراحتی گریه کرد.اشکهای او روی شیشهی جلوی اتوبوس چکید.برف پاککن شروع بهکارکرد و
اشکهای اتوبوس را از روی شیشه پاک کرد. اتوبوس پیش یک تعمیرکار رفت. آقای تعمیرکار زیر یک
ماشین دراز کشیده بود و داشت آن را درست میکرد. «غررررررر...» این صدای تازهی اتوبوس بود.
اتوبوس صدای شیر درنده میداد. آقای تعمیرکار میخواست فرار کند که چشمش به اتوبوس افتاد. به
طرف او آمد و گفت :«چی شده؟» اتوبوس همه چیز را برای تعمیرکار تعریف کرد. آقای تعمیرکار موتور
اتوبوس را معاینه کرد و گفت:«من به تو کمی دوا میدهم تا خوب خوب شوی.» بعد چند قاشق دوا توی
شکم اتوبوس ریخت.دوا بدمزه بود، اما اتوبوس از آقای تعمیرکار تشکر کرد و به راه افتاد.
آقای تعمیرکار گفت : «خداحافظ!» اتوبوس دهانش را باز کرد و با خوشحالی گفت:«بوق ... بوق ...»
این صدای خودش بود. اتوبوس قرمز خوب خوب شده بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 12صفحه 6