
شوند.» گفت :«نه، من باید این را بخورم تا شیر خوب و مقوی بدهم.» گفت :
«ولی من باید این را بخورم چون باید قوی باشم و بارهای سنگین را از جایی به جای دیگر
ببرم.» و و کمکم داشتند عصبانی میشدند که در حالیکه نفس نفس میزد،
خودش را به آنها رساند و گفت:«مبادا این را بخورید!»
پرسید:«چرا؟» گفت:«تو با این چه کار داری؟»
گفت:«این مال خودم است.» گفت:«نه این مال من است.»
و و با تعجب بههم نگاه کردند. گفت :«مگر مرغها هم
میخورند!» گفت:«شاید میخواهد بار سنگین بلند کند!» و عرعر شروع کرد بهخندیدن.
گفت:« شما برو دانهات را بخور چه کار به کار ما داری.»
گفت:«این مال من است. خودم آنها را کاشتهام.خواهش میکنم این سبزهها را
نخورید.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 12صفحه 20