مجله خردسال 24 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 24 صفحه 4

قصه­های غار شکارچی آسمان در زمان­های خیلی­خیلی دور، در کنار یک جنگل سبز و بزرگ یک کوه بود. توی کوه یک غـار بود و توی این غار یک پدر و مادر بـا پسر کوچکشان زندگی می­کردند. پدر، هر روز به جنگل می­رفت و شکار می­کرد. مادر هم توی غـار غذا می­پخت و با پوست حیوانات لباس درست می­کرد. پسرک هم از صبح تا شب بازی می­کرد. بعضی وقت­ها هم همراه پدرش به شکار می­رفت. یک روز بارانی، وقتی که پدر و پسرک با هم از جنگل برگشتند، دیدند که مادر، بیرون غار نشسته و­های­های گریه می­کند. باران روی صورت مادر می­ریخت و با اشک­های او قاطی می­شد. پدر پرسید: «چی شده؟ چرا گریه می­کنی؟» مادر با ناراحتی پوستهـایی که شسته بود نشان داد و گفت: «هر وقت لبـاس می­شـویم و می­خواهـم پهن کنم تا خشک شوند، آسمان شروع می­کند به باریدن و خیس کردن لباسهایم. دیگر خسته شدم. نگاه کنید: این همه لباس را شستم و پهن کردم، اما باران بارید و همه را دوبـاره خیس و کثیف کرد.» پدر عصبـانی شـد و نیزه­ی بلند و نـوک تیـزش را برداشت و رو به آسمــان کرد و گفت: «الان شکارت می­کنم. چـرا لبــاس­های ما را خیس و کثیف کردی!؟» و بعد نیزه را به طرف آسمـان پرتاب کرد. نیزه بـالا رفت و بـالا رفت و بعـد افتاد پایین. پدر عصبانی­تر شد. باران روی صورتش می­ریخت و مثل این بود که او هم گریه می­کند. مادر همین طور به لبـاس­ها نـگاه می­کرد و اشـک می­ریخت. پـدر گفت: «غصه نخـور. شب وقتــی آسمان خوابیـد به سراغش می­روم و او را شکار می­کنم.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 24صفحه 4