قصههای غار
شکارچی آسمان
در زمانهای خیلیخیلی دور، در کنار یک جنگل سبز و بزرگ یک کوه بود.
توی کوه یک غـار بود و توی این غار یک پدر و مادر بـا پسر کوچکشان زندگی میکردند. پدر، هر روز به جنگل میرفت و شکار میکرد. مادر هم توی غـار غذا میپخت و با پوست حیوانات لباس درست میکرد. پسرک هم از صبح تا شب بازی میکرد. بعضی وقتها هم همراه پدرش به شکار میرفت. یک روز بارانی، وقتی که پدر و پسرک با هم از جنگل برگشتند، دیدند که مادر، بیرون غار نشسته وهایهای گریه میکند. باران روی صورت مادر میریخت و با اشکهای او قاطی میشد. پدر پرسید: «چی شده؟ چرا گریه میکنی؟» مادر با ناراحتی پوستهـایی که شسته بود نشان داد و گفت: «هر وقت لبـاس میشـویم و میخواهـم پهن کنم تا خشک شوند، آسمان شروع میکند به باریدن و خیس کردن لباسهایم. دیگر خسته شدم. نگاه کنید: این همه لباس را شستم و پهن کردم، اما باران بارید و همه را دوبـاره خیس و کثیف کرد.» پدر عصبـانی شـد و نیزهی بلند و نـوک تیـزش را برداشت و رو به آسمــان کرد و گفت: «الان شکارت میکنم. چـرا لبــاسهای ما را خیس و کثیف کردی!؟» و بعد نیزه را به طرف آسمـان پرتاب کرد. نیزه بـالا رفت و بـالا رفت و بعـد افتاد پایین. پدر عصبانیتر شد. باران روی صورتش میریخت و مثل این بود که او هم گریه میکند. مادر همین طور به لبـاسها نـگاه میکرد و اشـک میریخت. پـدر گفت: «غصه نخـور. شب وقتــی آسمان خوابیـد به سراغش میروم و او را شکار میکنم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 24صفحه 4