قصههای پنج انگشت
مصطفی رحماندوست
چند تا مرغ و خروس گرسنه، توی خانهای زندگی میکردند.
یک روز...
اولی کرمی دید وجیک جیکا کرد. دومی کرم را از تو خاک در آورد.
سومی گفت: «به به به!» قوقولی قوقو صدا کرد چهارمی گفت: «گرسنهام.» قدقد و قدقدا کرد. انگشت شست گفت: «بابا کرم کجا بود!
ولم کنید زود زود!»
دست کودک را در دست گرفته و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 24صفحه 24