جوجه اردکها
اردک خانم خانم غاز
باغچهی خانم غازه
جوجهها
خانم مرغی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز ، ناراحت و عصبانی به در خانهی رفت وگفت: « ، بیا و ببین این چه بلایی به سر باغچهی من آوردهاند.» از آن جا میگذشت، جلوتـر رفت و گفت: «چی شده ؟» همین که چشمش به افتاد گفت: «دیروز بـاغچه را خـراب کردند، امـروز هم ها.» و به هم نگاه کردند. گفت: « شما ناراحت نباشید. من خودم میآیم و دوباره باغچه را درست میکنم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 24صفحه 17