فرشتهها
امروز آب نداشتیم. باغچه خشک بود و گلها تشنه بودند.
شب، وقتی پدر آمد، از شیر زیرزمین خانهی ما کمکم آب میآمد. پدرم گفت: «برو همسایهها را خبر کن.» بعد در خانه را باز گذاشت. من بچههای کوچه را صدا زدم. من و مادرم کمک کردیم تا همهی همسایهها سطلهایشان را پر از آب کنند. پدرم خیلی خوشحال بود. او به عـکس امـام نگـاه کـرد و گفـت: «روزهــایی که امـام درس میخواندند، توی خانهشان یک قنات بود. چیزی مثل چـاه که پر از آب پاک و خنک بود. امـام هر روز در خـانه شان را باز میگذاشتند تـا هر کـس که میخواهد بیـاید و هرچه قدر که دلش میخواهد آب بردارد.» گفتم: «امروز خانهی ما هم مثل خانه امام شد!»
پدرم خندید. مرا بوسید و گفت: «کاش بتوانیم همیشه مثل امـام خوب و مهربان باشیم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 24صفحه 8