هم گفت: «من هم کمک میکنم.» اما آن قدر نـاراحت بود که قبـول نکـرد و گفـت: «نه! من فکر بهتری دارم.» رفت و دور تـا دور خانه و بـاغچهاش را دیـوار کشید. از فـردای آن روز، نه و و نه ها، هیچ کدام نتوانستند پا به باغچهی بگذارند.
روز اول باغچه را تمیز کرد و به گلها آب داد. روز بعد باز هم به گلها آب داد. از های بازیگوش خبری نبود. باغچه تمیز و مرتب بود، اما احساس خوشحالی نمیکرد. حوصلهاش سر رفته بود. صدای ها را از پشت دیوار میشنید که بازی میکردند. پیش خودش گفت: «چه قدر تنها شدم.» همین موقع صدای در خانه را شنید. وقتی در را باز کرد و را دیـد که بـه دیدنش آمده بودند. خیلی خیلی خوشحال شد. آنها ساعتها کنار هم نشستند و حرف زدند و چای خوردند.
تا این که وقت رفتن و شد. گفت: «شمـا به من کمک میکنید تا دیوار دور خانه را بردارم؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 24صفحه 18