جیرجیرک
مهری ماهوتی
پروانهی قشنگ، روی گل سرخی نشسته بود و شعر میگفت.
جیرجیرکی از راه رسید.
روی شاخهی درخت، نزدیک او نشست و داد زد:
«جیر جیرجیر ...»
پروانه عصبانی شد و گفت:
«چرا اینقدر سرو صدا میکنی؟ حالا من چه طوری شعر بگویم؟»
جیرجیرک، نگاهی به پروانه کرد، ولی انگار حرف او را نفهمید.
دوباره داد زد: «جیر جیر جیر.» خانم کرم، ده تا بچه داشت.
از صبح یک عالمه کار کرده بود. حال و حوصله نداشت.
بچهها را خوابانده بود، خودش هم چشمهایش را بسته بود.
عصبانی شد و گفت:«آهای همسایه! چرا داد و هوار میکنی؟
بچههای مرا بیدار میکنی!» جیرجیرک نگاهی به کرم کرد. ولی انگار حرف او را
نفهمید. دوباره داد زد:«جیر جیر جیر.»
زنبور آمده بود سری به پروانه بزند . حرفهای آنها را شنید. جلو رفت و گفت:
«توکهتازه به اینجا آمدهای همه چیز را به هم زدهای. اگرساکت نشوی یک نیش محکم به تو میزنم!»
جیرجیرک به زنبور نگاه کرد ولی انگار حرف او را نفهمید.
باز داد زد:« جیرجیرجیر...»
بابا پینه دوز، مشغول دوخت و دوز بود.
مهربان و دلسوز بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 100صفحه 4