وقتی بابا گیر افتاد!
من و بابا، قایم باشک بازی میکردیم.
من چشمهایم را بستم تا بابا قایم شود.
وقتی چشمهایم را باز کردم، او توی اتاق نبود.
همه جا را گشتم اما بابا را پیدا نکردم.
ناگهان سر و صدای زیادی از کمد بلند شد.
من و مامان در کمد را باز کردیم.
بابا زیر لباسها گیر افتاده بود!
من او را پیدا کردم و برنده شدم.
وقتی بابا مجبور شد همهی لباسها را
کی یکی سر جایشان آویزان کند،
من و مامان کلی خندیدیم!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 100صفحه 22