چیزی نگذشت که جیرجیرک دیگری
از راه رسید. بعد دوتایی پریدند و رفتند.
پینهدوز گفت:
«خدا را شکر. دوستش را پیدا کرد.»
خانم کرم گفت:«خدا را شکر. بچهاش را دید.»
زنبور گفت:«حیف شد. کاش زبانش را بلد بودیم و
حرفهایش را میفهمیدیم.»
پروانه خندید و گفت:
«خدا را شکر. نمیدانستم امروز چه شعری
بگویم ولی حالا میدانم. یک شعر زیبا، دربارهی
دو تا جیرجیرک پر سر و صدا!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 100صفحه 6