مجله خردسال 108 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 108 صفحه 4

خانه­ی­خرچنگ مهری ماهوتی یکی بود، یکی نبود.غیر از خدا هیچ کس نبود. توی دریاچه­ی قشنگی که مثل رنگ آسمان آبی بود، خرچنگ کوچولویی زندگی می­کرد. یک روز صبح، وقتی خورشید همه­جا نور می­پاشید، ­خرچنگ کوچولو ازآب بیرون آمد و سرگرم بازی شد. کم­کم خورشید وسط آسمان رسید. خرچنگ بازیگوش به دور و برش نگاه کرد تا سایبانی پیدا کند.کمی آن طرف­تر نیزار بود. نیهای بلند با برگهای سبزی که باد خنک لابه­لای آنها می­پیچید. خرچنگ تند و تیز تا آن­جا دوید. تازه می­خواست نفس تازه کند که صدایی شنید. مرغابی قشنگی از لای­نیها بیرون آمد و گفت:«غا... غا ...زود باش برو از این جا. اگریک سوسمار سربرسد، در یک چشم­به هم­زدن تو را می­گیرد و می­خورد.» خرچنگ کوچولو خیلی ترسید. لای نیها قایم شد و پرسید:«به نظر تو چه کار کنم؟ کجا بایدفرار کنم؟» مرغابی گفت:«غا... غا... برو توی لانه­ات، یعنی توی خانه­ات.» خرچنگ فکر کرد که چه حرف خوبی! بهتر است یک خانه برای خود بسازم و با خیال راحت توی آن استراحت کنم. بعد با دست و پای نازکش یک خانه­ی شنی ساخت و دور تا دورش گوش ماهی­های قشنگ گذاشت. در همین موقع، یک موج بلند آمد و خانه­ی شنی را خراب کرد. خرچنگ خیلی ناراحت شد. فکر کرد باید جایی خانه بسازد که موج نتواند آن را خراب کند. آن وقت راه افتاد. یک کمی دورتر مشغول کار شد. دوباره شنها را روی هم ریخت و یک لانه­ی تازه درست کرد. ولی هنوز کارش تمام نشده بود که باد تندی وزید.خانه­ی شنی را از هم پاشید. خرچنگ کوچولو گریه­اش گرفت. با خودش گفت:«چیزی ­نمانده که هوا تاریک شود.من هنوز لانه­ای برای خودم ندارم. باید عجله کنم.» کمی آن طرف­تر علفها سبز و بلند بودند. خرچنگ فکر کرد این­جا خیلی خوب است. موجهای دریاچه به این­جا نمی­رسند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 108صفحه 4