خانهیخرچنگ
مهری ماهوتی
یکی بود، یکی نبود.غیر از خدا هیچ کس نبود.
توی دریاچهی قشنگی که مثل رنگ آسمان آبی بود، خرچنگ کوچولویی زندگی میکرد. یک روز صبح،
وقتی خورشید همهجا نور میپاشید، خرچنگ کوچولو ازآب بیرون آمد و سرگرم بازی شد. کمکم خورشید
وسط آسمان رسید. خرچنگ بازیگوش به دور و برش نگاه کرد تا سایبانی پیدا کند.کمی آن طرفتر نیزار
بود. نیهای بلند با برگهای سبزی که باد خنک لابهلای آنها میپیچید. خرچنگ تند و تیز تا آنجا دوید.
تازه میخواست نفس تازه کند که صدایی شنید. مرغابی قشنگی از لاینیها بیرون آمد و گفت:«غا...
غا ...زود باش برو از این جا. اگریک سوسمار سربرسد، در یک چشمبه همزدن تو را میگیرد و میخورد.»
خرچنگ کوچولو خیلی ترسید. لای نیها قایم شد و پرسید:«به نظر تو چه کار کنم؟ کجا بایدفرار کنم؟»
مرغابی گفت:«غا... غا... برو توی لانهات، یعنی توی خانهات.» خرچنگ فکر کرد که چه حرف خوبی!
بهتر است یک خانه برای خود بسازم و با خیال راحت توی آن استراحت کنم. بعد با دست و پای نازکش
یک خانهی شنی ساخت و دور تا دورش گوش ماهیهای قشنگ گذاشت. در همین موقع، یک
موج بلند آمد و خانهی شنی را خراب کرد. خرچنگ خیلی ناراحت شد. فکر کرد باید جایی خانه
بسازد که موج نتواند آن را خراب کند. آن وقت راه افتاد. یک کمی دورتر مشغول کار شد.
دوباره شنها را روی هم ریخت و یک لانهی تازه درست کرد. ولی هنوز کارش تمام نشده
بود که باد تندی وزید.خانهی شنی را از هم پاشید. خرچنگ کوچولو گریهاش گرفت. با خودش
گفت:«چیزی نمانده که هوا تاریک شود.من هنوز لانهای برای خودم ندارم. باید عجله
کنم.» کمی آن طرفتر علفها سبز و بلند بودند. خرچنگ فکر
کرد اینجا خیلی خوب است.
موجهای دریاچه به اینجا نمیرسند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 108صفحه 4