فرشتهها
دایی عباس گوشهی اطاق نشسته بود و قرآن میخواند.
مادر خرماها را توی ظرف چید و توی سفرهی افطار گذاشت.
کنار دایی نشستم و گفتم:«دایی! نزدیک افطار است.»
دایی عباس به سرم دست کشید و چیزی نگفت. وقتی دایی ناراحت است من زود میفهمم.
گفتم:«دایی، امام خمینی هم حضرت علی را خیلی دوست داشتند؟»
دایی گفت:«خیلی زیاد. سالها قبل وقتی امام درعراق بودند، هر شب به زیارت حرم
حضرت علی (ع) میرفتند.»
پرسیدم:«هر شب؟»
دایی گفت:«بله.تا این که عراقیها گفتند هیچکس حق ندارد شب ازخانه بیرون بیاید.»
پرسیدم :«پس امام چه کردند؟»
دایی گفت:«اولین شبی که بیرون آمدن از خانهها ممنوع شد، بچههای امام متوجه شدند که
امام درخانه نیستند. آنها خیلی نگران شدند و همه جای خانه را به دنبال ایشان گشتند.»
گفتم:«دایی، امام کجا بودند؟» دایی گفت:«به پشت بام خانه رفته بودند و رو به حرم حضرت
علی (ع) مشغول دعا بودند. هیچکس و هیچ چیز نمیتوانست مانع زیارت امام بشود.
صدای اذان که آمد، مادرم ظرف خرما را جلوی دایی گرفت و گفت:«روزهات قبول باشد!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 108صفحه 8