ولی چیزی نگذشتکه آسمان رعد و برق زد. بارانتندی بارید.
لانهی شنی از هم پاشید.خرچنگ کوچولو زد زیرگریه. آرامآرام باران بند آمد.
آسمان صاف شد و ماه از پشت ابربیرونآمد.خرچنگ هنوزداشتگریه میکرد.
ماه از او پرسید:«چرا گریه میکنی؟چرا تنها هستی؟ چرا اینجا نشستی؟» خرچنگهمه چیز را
برای او تعریفکرد. ماه خندید و گفت : «خانهی تو دریاچه است. به آن بزرگی! به آن قشنگی!
وقتی توی دریاچه باشی، هیچ سوسماری نمیتواند تو را بخورد. تازه موج و باد و باران هم
نمیتوانند خانهات را خراب کنند.»
خرچنگ کوچولو دیگر گریه نکرد.
کمی فکر کرد. ماه راست میگفت.
خرچنگ با خوشحالی دوید و دوید. به دریاچه رسید.
توی آب رفت و نفس راحتی کشید. عکس ماه کناراو افتاده بود. انگار او هم توی دریاچه رفته بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 108صفحه 6