فرشتهها
من و پدر و داییعباس میخواستیم به زیارت مرقد امام برویم.
پدرم مرا به حمام برد. موهایم را شانه زد.
مادر، لباس تازهی مرا تنم کرد و پدر به من عطر زد. گفتم: «مگر به میهمانی میرویم؟»
پدرم گفت: «به زیارت رفتن، مثل میهمانی رفتن است. باید تمیز و خوش بو باشیم. امام همیشه تمیز و خوش بو بودند.»
وقتی به مرقد امام رسیدیم، همه جا روشن و زیبا بود. بوی خوبی میآمد. من و دایی و پدرم به امام سلام کردیم و داخل شدیم.
گفتم: «چه بوی خوبی میآید.»
دایی گفت: «اینجا پر از فرشتههایی است که بالهایشان بوی عطر یاس میدهد.» پدر گفت: «مثل دستهای امام که همیشه بوی یاس میداد.»
من میدانم که امام از دیدن من با لباس تمیز و خوش بو، خیلی خیلی خوشحال بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 148صفحه 8