کفشهای بابای من
محمد کاظم مزینانی
کفشهای بابای من
کهنه و خیلی خستهن
فکر میکنم پیر شدن
چروک شدن، شکستهن
غروب میآد بابایی
کفشاشو در میآره
جفت میکنه اونا رو
جلوی در میذاره
کفشهای بابای من
همهاش تو خاک و آبن
غروب میآن به خونه
کنار هم میخوابن
دست میزنم به کفشها
سنگینه خواب اونها
فکرمیکنم یه روزی
میرن به آسمونها
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 148صفحه 10