گفت: « میخواهد مرا بخورد.»
گفت: «نترس! من این جا هستم. من خیلی قوی هستم و از تو مواظبت میکنم.» با خیال راحت پشت پنهان شد.
اما ناگهان از لا به لای چمنها، سر و کلهی پیدا شد. او میو میو کرد و پرید تا را بگیرد.
، از ترس پا به فرار گذاشت.
فریاد زد: « قوی، کجا میروی؟»
در حالی که میدوید، گفت :«قویترین هم همیشه از میترسد!»
هنوز در فکر حرف بود که دوباره آمد. دوید و دوید.
لا به لای چمنها را دید که مشغول علف خوردن بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 148صفحه 18