آخ و اوخ
محمد رضا شمس
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود. یک آخ بود، یک اوخ.
یک آخ و اوخ رفتند گردش.
هوا گرم بود. خیلی هم گرم بود. یک کم که رفتند، عرق کردند.
آخ گفت: «چه اوخه!»
و با یک دست خودش را باد زد.
اوخ گفت: «چه آخه!»
و با دوتا دست خودش را باد زد.
این طرف و آن طرف را نگاه کردند.
یک چشمه دیدند.
لباسهایشان را درآوردند و پریدند توی آب: تالاپ!
آب چشمه خنک بود. خیلی هم خنک بود. اوخ گفت: «آخی، چه آخه!» و لرزید.
لبهایش هم کبود شدند. آخ گفت: «اوخی، چه اوخه!» و دندانهایش تریک تریک به هم خوردند. بعد شالاپ و شولوپ توی آب بالا و پایین پریدند و به هم آب پاشیدند.
داشتند حسابی کیف میکردند که باد آمد و لباسهایشان را برداشت و با خودش برد.
تندی از آب بیرون پریدند. دنبال باد دویدند.
داد کشیدند: «آهای! لباسهای ما را کجا میبری؟»
یک تکه ابر سیاه توی آسمان بود.
ابر سیاه، دستهایش را زیر چانهاش گذاشته بود و اخم کرده بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 148صفحه 4