به گفت: «چی شده؟ چرا این قدر ترسیدهای؟» گفت: «یک میخواهد مرا بخورد.»
گفت: «نترس جان! من این جا هستم. من خیلی بزرگ و قوی هستم و از تو مواظبت میکنم.» رفت و پشت پای پنهان شد.
اما همین موقع، صدای نعرهی همه جا پیچید و با شنیدن صدای ، پا به فرار گذاشت. گفت: «ولی تو گفتی بزرگ و قوی هستی!»
در حالی که میدوید، فریاد زد «حتی قویترین هم از میترسد.»
با خودش فکر کرد:
«شاید من قوی ترین هستم! قوی ترین هم از یک میترسد!» بعد، پا به فرار گذاشت و لا به لای چمنها پنهان شد.
هر چه گشت، نتوانست را پیدا کند چون او قویترین بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 148صفحه 19