قصههای آبجی و داداشی
ببعی
لاله جعفری
چیک چیک چیک صدایی آمد. آبجی گفت: «چی بود؟» داداشی گفت: «صدای کی بود؟» آنها از توی کتاب قصه بلند شدند و این طرف و آن طرف را نگاه کردند. یک دفعه، چیک... یک قطره آب روی دماغ آبجی چکید. چیک چیک دو قطره آب روی دماغ داداشی چکید. آنها بالا را نگاه کردند. آسمان پر از باران بود، آبجی و داداشی گفتند: «به! چه بارانی!» و آمدند لبهی کتـاب نشستند. پاهایشان را از کتاب آویزان کردند و زیر باران تکان دادند. نـاگهان صدای بع بع شنیدند. آبجی گفت: «چی بود؟» داداشی گفت: «صدای کی بود؟» هن هن هن، بع بع بع. سر و کلهی بره ببعی پیدا شد. بره ببعی خیس خیس بود. آبجی و داداشـی گفتنـد: «تو کجا؟ زیر این باران کجا؟» ببعی، بع بع بع، هــایهــایهــای بغضـش ترکیـد: «آقا گرگه دنبالم کرده، الانه که برسه...» آّبجی و داداشی گفتند: «گریه نکن. نترس، ما مواظبت هستیم.» بعد تندی ببعی را بغل کردند و گذاشتند توی کتاب. بره ببعی شد برهی کتاب. آبجی و داداشی هم تندی پریدند پیشش. یکی این طرف خوابید. یکی آن طرف. ناگهان، خر خر خر، گومب گومب گومب، صدایی شنیدند. آبجی یواش گفت: «چی بود؟» داداشی گفت: «صدای کی بود؟» بره ببعی ترسان و لرزان گفت: «صدای گرگه بود.» و تندی کتاب را بست. سه تایی توی کتاب قایم شدند. گرگه آمد جلو. جلو و جلوتر. هی بو کشیدو بو کشید و هی نزدیک تر آمد. بعد زوزهای کشیـد و گفت: «آهای بره ببعی! دستها بالا، زود تسلیم شو، بدو که زیر باران خیس شدم!» بره از ترس لرزید. آبجـی گفت: «نترس، ما هستیم.» داداشـی گفت: «نلـرز، ما هستیم.» گـرگـه، صبـر کـرد. اما ببعی نیامد. با خودش گفت: «شاید ببعی اینجا نیست.» دوباره زوزه کشید: «آهای! ببعی! تا سه میشمارم. اگرآمدی که آمدی اما اگر نیامدی،آن وقت چی؟آن وقت میبینی که چی!»
- «یک» ببعیلرزید.
- «دو» ببعی لرزید و لرزید.
- «سه»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 156صفحه 4