ستارهها
شب شد.
ماه توی آسمان آمد.
ستارهها یکییکی آمدند و دور و برش نشستند. ابر آمد و روی ماه را پوشاند.
پنجره را باز کردم.
ستارهها یکییکی آمدند و دور و برم نشستند. مادرم توی اتاق آمد.
لحاف را روی من کشید و گفت: «سرما نخوری؟» ستارهها رفتند.
مادر پنجره را بست.
ستارهها نه در آسمان بودند، نه در اتاق من. نمیدانم آنها کجا رفتند؟
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 156صفحه 22