، ناراحت و نگران این طرف و آن طرف میرفت که را دید.
، و تخمها را به داد و از او معذرت خواهی کرد و گفت: «من فقط میخواستم یک کار خوب بکنم. نمیخواستم تو را ناراحت کنم.»
با دیدن و تخمها نفس راحتی کشیدو گفت: « عزیز!تو کارخوبیکردی که را به دشت برگرداندی، ولی هیچ وقت به چیزی که مال تو نیست، دست نزن!»
خندید و مشغول بازی در دشت شد.
هم توی و روی تخمهایش نشست.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 156صفحه 19